لیام روی صندلی چوبی کوچیکش نشست و برای هزارمین بار تو اون هفته یادداشت زین رو که هنوز تو جیب لباسش نگه داشته بود بیرون آورد و شروع به خوندنش کرد
" راست میگفتی پسر . شیرینی های مامانت واقعا خوشمزه بودن . ببخشید که نتونستم جلوی خودم بگیرم و همشون خوردم ! هر وقت خواستی جایی بری و به کسی نیاز داشتی خبرم کن . من شب های زیادی رو تا خود صبح بیدارم
ارادتمند
زین (: "با لبخند برگه رو تا زد و اونو تو جیبش برگردوند . حالا این دست خط کوچیک با ارزش ترین چیزی بود که لیام داشت، اونقدر با ارزش که اون رو تو جیب دوخته شده روی سینش نگه میداشت و هر شب به مادرش یادآوری میکرد که بدون گشتن همه ی جیب هاش لباس هاش رو نشوره !
پشت پنجره ی بزرگ اتاقکش نشست و منتظر برگشتن زین به خوابگاه شد . نیم ساعت بعد ، بالاخره زین با کوله پشتی بزرگ و تخته شاسی زیر بغلش پیداش شد . لیام موهاشو توی آینه مرتب کرد و با یه ظرف پر از شیرینی از کانکس بیرون دوید .
" هی زین "
زین صدای لیام رو شناخت و با لبخند سمت اون پسر برگشت
" سلام لی !"
لیام از اینکه اون پسر اسمش به خاطر سپرده بود ذوق زده شد . زین فقط یک بار اسم لیام رو شنیده بود ، پس یا خیلی باهوش بود یا واقعا به اون پسر اهمیت میداد . کاش کاترینا الان اینجا بود و به لیام میگفت زین هر بار به کافه میره اسمش رو میپرسه ، چون تو حفظ کردن اسم آدم ها بی نهایت خنگه !
لیام چند لحظه به چشم های منتظر اون پسر نگاه کرد و بعد یادش اومد که برای چی صداش کرده . ظرف شیرینی رو جلوش گرفت و با دستپاچگی گفت
" ای .. اینا برای تو "
زین با تعجب به ظرف بزرگ شیرینی نگاه کرد
" واقعا ؟ این همه ؟"
" اره . دیدم ازشون خوشت اومده برای همین به مامانم گفتم برای تو هم درست کنه "
زین ذوق زده ظرف شیشه ای رو از لیام گرفت
" ممنون لیام . تو خیلی مهربونی "
" نه به اندازه ی تو "
زین با شیطنت پرسید
" به نظرت اندازه مهربونی من چقدره ؟"
" اوم .. خب تو بدون اینکه منو بشناسی قبول کردی یه شب تا صبح به جام نگهبانی بدی تا بتونم برم پیش خواهر مریضم . پس اندازه مهربونیت خیلی خیلی بزرگه .. شاید به اندازه آسمون یا کل کهکشان "
زین به اندازه ی همون کهکشان ذوق زده شد اما لبخند کش اومدش رو جمع کرد و سعی کرد با عوض کردن بحث متواضع به نظر برسه !
" راستی حال خواهرت چطوره ؟"
" بهتره . دکتر گفت چند روز استراحت کنه خوبِ خوب میشه "
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"