pill 45

2.3K 493 470
                                    

Liam's pov :

آخرین مشتری های امروز هم از کافه بیرون میرن. یک زوج جوون که به گمونم اولین قرارشون رو با کلی دلهره و استرس بالاخره به خوبی پشت سر گذاشتن؛ وقتی شما دست طرفتون رو محکم میگیرید و اون رو تو یه کوچه ی خلوت میکشید حتما داره بهتون خوش میگذره!

بگذریم ...
میزشون رو تمیز میکنم و به مایک که پشت پیشخوان ایستاده و داره به خیال خودش حساب و کتاب میکنه، لبخند میزنم. پشت همون میز میشینم . یعنی عطر اون دختر چقدر گرون قمیت بوده که هنوز میتونم بوش رو احساس کنم؟ واقعا بوی خوبی داره اما عطر زین با اختلاف خوشبوترینه! با به یادآوردنش لبخند میزنم و دستی به گردنم میکشم. روزهایی که کاترینا میره خرید و دست تنها ام بیشتر خسته و گیج میشم اما هر چی باشه بهتر از شب بیداری و زل زدن به یه در آهنیه.

اینجا همیشه پر از حس های خوب و کیک های تازه است. موسیقی ملایمی پخش میشه و همکار هام بامزه ترین آدم هایی هستن که تا حالا به عمرم دیدم. مشتری های مهربون هم کم نداریم؛ یکیشون اونقدر خوبه که گاهی وسوسه میشم بشینم کنارش و چند تا از شعر هام رو براش بخونم . تنها بدی اینجا، اینکه که دیگه نمیتونم هر روز به امید دیدن زین از خواب بیدار بشم. احتمال اومدن زین به کافه، به اندازه ی احتمال میلیاردر شدن من کمه!

وقت هایی که خیلی دلتنگش میشم،‌به شرط خلوت بودن کافه، میشینم پشت یکی از میزها و براش نامه مینویسم. بعضی وقت ها هم سر و کله ی یه شعر بی سر و ته آخر نامه هام پیدا میشه و بعد از خوندن دوبارشون به حال و روز خودم میخندم. شاید هم باید گریه کنم.واقعا نمیدونم ! و این بین، همه چیز دردناک تر میشه وقتی مایک و کاترینا سر به سرم میذارن و ازم میخوان از قرارهام با زین براشون تعریف کنم یا گاهی سعی میکنن دفترم رو بدزدن تا ببینن توش چی مینویسم. با اینکه میدونستم این کار اشتباهه اما چندبار از قرارهای خیالیمون براشون گفتم. البته خیلی هم خیالی نبودن؛ من و زین واقعا با هم به باغ گیاه شناسی رفتیم اما خب، اینطوری نبود که اون بعد از گذاشتن یه گل پشت گوشم صورتم رو بوسه بارون کنه و بهم بگه من از تمام گل های اون باغ زیباترم! الان که دارم بهش فکر میکنم خیلی احمقانه است ولی وقتی داشتم با آب و تاب برای بقیه تعریفشون میکردم واقعا روی ابرها بودم.

" هی.کجایی مستر؟! باز تو فکر یاری ؟"

کاترینا همونطور که خریدها رو روی پیشخوان میذاشت با صدای بلند گفت و با شیطنت بهم نگاه کرد. چیزی نگفتم و فقط با کلافگی نگاهش کردم. دیگه به اذیت هاش عادت کردم و خب اگه یه روز نباشن حسابی دلتنگشون میشم. کاترینا یقیناً قوی ترین و بخشنده ترین دختر دنیاست!

هیچ وقت روزی که از مزرعه ی پدربزرگش برگشت و منو اینجا دید فراموش نمیکنم.

یه کلاه حصیری روی سرش بود و موهاش دور شونه هاش ریخته بودن. یک جفت بوت مشکی بلند پاش بود و دست هاش پر از سبدهای میوه بودن. با خوشحالی وارد کافه شد و به همه سلام کرد.

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now