Liam's pov :
مامان دست هاش روی صورتش گذاشته بود و گوله گوله اشک میریخت . میگفت عمه حقش نبوده که اینطوری بمیره . اون حتی برای مرگ هم حق تعیین میکنه . بعد هم به خاطر اینکه خودش رو دلداری بده گفت که اون راحت شده و من داشتم به این فکر میکردم که دقیقا از چی راحت شده . از خودش یا از زندگی ؟ شاید هم از هر دو تاش!
گاهی اوقات اونقدر از همه چیز خسته میشم که حتی مرگ هم راضیم نمیکنه . یه نیستی ای میخوام که حتی با مرگ هم اتفاق نمیفته . تموم شدن همه چیز ، برای همیشه ! این چیزی که از مرگ میخوام اما فکر میکنم اون به هممون خیانت میکنه ...
با اینکه این فکر ها تو سرم میچرخه اما مدام به ساعتم نگاه میکنم و انتظار میکشم که برگردم دانشگاه . چون تا وقتی پای دیدن چشم های تو درمیون باشه دلم میخواد مرگم حالا حالا ها به تعویق بیفته . انگار تا وقتی تو باشی زندگی ارزش زندگی کردن رو داره . ما شاعر ها کلا این مدلی هستیم . مشتاق مرگیم در حالی که که عاشق زندگی کردنیم ...
مامان رو بغل کردم و بهش گفتم که روح عمه حتما در آرامشه . اون هم سرش تکون داد و گفت
" چرا نباشه پسرم ؟ اون بیچاره ترین زن دنیا بود "
و بعد دوباره زد زیر گریه . احتمالا این رو به خاطر بیوه شدن عمه تو بیست سالگی میگفت اما خب بیچاره بودن نمیتونه دلیل خوبی برای بهشت رفتن باشه .
به خواهرام سپردم که حواسشون به مامان باشه و بعد از خونه بیرون زدم .
به شوق اینکه امشب هم کنارمی و روی پاهام دراز میکشی تا برات شعر بخونم سمت دانشگاه رفتم و تمام راه رو به شب های قبل فکر کردم . به اضطراب شیرینی که موقع بیرون زدن از دانشگاه سراغ جفتمون میومد . به کوچه های سنگ فرشی که صدای خنده هامون توشون میپیچید . به نور ماهی که شب ها از پنجره ی بزرگ اتاق به صورت قشنگت میتابید و به شبی که صدای تو زیباترین صدایی بود که تو میدون شهر میپیچید .
من ناشیانه ساز میزدم و تو هر چیزی که بقیه ازت میخواستن رو به بهترین شکل ممکن میخوندی . حلقه ی ادم های دور و برمون لحظه به لحظه وسیع تر میشد . من به زوج های جوونی که با شادی میون حلقه میرقصیدن نگاه میکردم و آرزو میکردم یک روز ، من و تو جای اون ها باشیم .
اشتیاقت برای سرگرم کردن مردم رو میدیدم و دلم میخواست کاری کنم که برای یک جمعیت چندهزار نفری بخونی .
به لبخند های شیرینت و بازیگوشی هات موقع تغییر دادن متن آهنگ ها میخندیدم و فراموش میکردم که تو اون لحظه ها دارم شغلی که به سختی پیداش کردم رو به خطر میندازم . نمیدونستم این شجاعته یا حماقت اما هر چی بود ، من دوستش داشتم !لباس هام رو عوض میکنم ، اون ها رو روی جالباسی میندازم و به سوئیشرتی که تو برام خریدی لبخند میزنم . هنوز جرئت نکردم اون رو به خونه ببرم چون حوصله ی سوال پیچ شدن توسط مامان رو ندارم .
میشینم روی صندلی و به رفت و آمد ادم ها نگاه میکنم . هیچ وقت از این کار خسته نمیشم . نگاه کردن به آدم ها رو دوست دارم ؛ گاهی اوقات به داستان زندگی هم کدومشون فکر میکنم و تا ساعت ها سرگرم میشم .
و بین همه ی این قصه ها ، فقط یک قصه هست که میخوام نقش پررنگی توش داشته باشم .
به آخرای قصه ی دختر مو بلند بلوک یک میرسم که صدای زنگ گوشیم رو میشنوم .
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"