pill 40

2.4K 463 188
                                    

Liam's pov :

مامان دست هاش روی صورتش گذاشته بود و گوله گوله اشک میریخت . میگفت عمه حقش نبوده که اینطوری بمیره . اون حتی برای مرگ هم حق تعیین میکنه . بعد هم به خاطر اینکه خودش رو دلداری بده گفت که اون راحت شده و من داشتم به این فکر میکردم که دقیقا از چی راحت شده . از خودش یا از زندگی ؟ شاید هم از هر دو تاش!

گاهی اوقات اونقدر از همه چیز خسته میشم که حتی مرگ هم راضیم نمیکنه . یه نیستی ای میخوام که حتی با مرگ هم اتفاق نمیفته . تموم شدن همه چیز ، برای همیشه ! این چیزی که از مرگ میخوام اما فکر میکنم اون به هممون خیانت میکنه ...

با اینکه این فکر ها تو سرم میچرخه اما مدام به ساعتم نگاه میکنم و انتظار میکشم که برگردم دانشگاه . چون تا وقتی پای دیدن چشم های تو درمیون باشه دلم میخواد مرگم حالا حالا ها به تعویق بیفته . انگار تا وقتی تو باشی زندگی ارزش زندگی کردن رو داره . ما شاعر ها کلا این مدلی هستیم . مشتاق مرگیم در حالی که که عاشق زندگی کردنیم ...

مامان رو بغل کردم و بهش گفتم که روح عمه حتما در آرامشه . اون هم سرش تکون داد و گفت

" چرا نباشه پسرم ؟ اون بیچاره ترین زن دنیا بود "

و بعد دوباره زد زیر گریه . احتمالا این رو به خاطر بیوه شدن عمه تو بیست سالگی میگفت اما خب بیچاره بودن نمیتونه دلیل خوبی برای بهشت رفتن باشه .
به خواهرام سپردم که حواسشون به مامان باشه و بعد از خونه بیرون زدم .
به شوق اینکه امشب هم کنارمی و روی پاهام دراز میکشی تا برات شعر بخونم سمت دانشگاه رفتم و تمام راه رو به شب های قبل فکر کردم . به اضطراب شیرینی که موقع بیرون زدن از دانشگاه سراغ جفتمون میومد . به کوچه های سنگ فرشی که صدای خنده هامون توشون میپیچید . به نور ماهی که شب ها از پنجره ی بزرگ اتاق به صورت قشنگت میتابید و به شبی که صدای تو زیباترین صدایی بود که تو میدون شهر میپیچید .
من ناشیانه ساز میزدم و تو هر چیزی که بقیه ازت میخواستن رو به بهترین شکل ممکن میخوندی . حلقه ی ادم های دور و برمون لحظه به لحظه وسیع تر میشد . من به زوج های جوونی که با شادی میون حلقه میرقصیدن نگاه میکردم و آرزو میکردم یک روز ، من و تو جای اون ها باشیم .
اشتیاقت برای سرگرم کردن مردم رو میدیدم و دلم میخواست کاری کنم که برای یک جمعیت چندهزار نفری بخونی .
به لبخند های شیرینت و بازیگوشی هات موقع تغییر دادن متن آهنگ ها میخندیدم و فراموش میکردم که تو اون لحظه ها دارم شغلی که به سختی پیداش کردم رو به خطر میندازم . نمیدونستم این شجاعته یا حماقت اما هر چی بود ، من دوستش داشتم !

لباس هام رو عوض میکنم ، اون ها رو روی جالباسی میندازم و به سوئیشرتی که تو برام خریدی لبخند میزنم . هنوز جرئت نکردم اون رو به خونه ببرم چون حوصله ی سوال پیچ شدن توسط مامان رو ندارم .
میشینم روی صندلی و به رفت و آمد ادم ها نگاه میکنم . هیچ وقت از این کار خسته نمیشم . نگاه کردن به آدم ها رو دوست دارم ؛ گاهی اوقات به داستان زندگی هم کدومشون فکر میکنم و تا ساعت ها سرگرم میشم .
و بین همه ی این قصه ها ، فقط یک قصه هست که میخوام نقش پررنگی توش داشته باشم .
به آخرای قصه ی دختر مو بلند بلوک یک میرسم که صدای زنگ گوشیم رو میشنوم .

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now