Pill 20

2.3K 483 139
                                    

" برای هفته بعد میخوام یه طرح تلفیقی ازتون ببینم . میتونه هر چیزی باشه ؛ تلفیق سبک های قدیم و جدید ، تیره و روشن و ... این بستگی به خلاقیت خودتون داره ، اما در هر حال میخوام رد پایی از دو چیز متفاوت تو طرح هاتون ببینم "

استاد میلنر گفت و زین با شنیدن حرفاش نفس راحتی کشید ؛ چون لازم نبود مثل هفته های قبل صبح تا شب به یک طرح جدید فکر کنه . چیزی که برای جلسه بعد میخواست آماده بود ... تابلو های کافه ی کاترینا و برادرش ! 
با خارج شدن استاد از کلاس وسایلشو جمع کرد و از دانشکده بیرون اومد .
تا عصر کلاسی نداشت و این بهترین فرصت برای سر زدن به کافه بود .
کاترینا مثل بقیه روزها مشغول کار بود و با خوش رویی از مشتری ها پذیرایی میکرد .
برخلاف آخر هفته ها لباس ساده و‌ ارزون قیمتی پوشیده بود و موهاش نسبتا نامرتب بودن . 
بعد از گرفتن همه ی سفارش ها روی صندلی نشست و کافه رو زیر نظر گرفت تا اگر مشتری جدیدی اومد برای دادن سفارش معطل نشه . بعد از چند دقیقه در چوبی کافه باز شد و زین با هودی مشکی و کلاه قرمز رنگش وارد شد . کاترینا با دیدنش به سرعت از جاش بلند شد و همونطور که سمت آشپزخونه مخفی کافه میدوید به برادرش گفت نمیخواد زین رو ببینه . مایک با عصبانیت پشت سرش وارد آشپزخونه شد و گفت

"  بچه بازی درنیار کاترینا . بیا برو سر کارت "

" خواهش میکنم . نمیخوام زین منو این شکلی ببینه . من الان آمادگی دیدنشو ندارم . خودت برو سفارش ها رو بگیر "

" ولی من الان باید .."

" خواهش میکنم مایک . به خاطر من . همین یه بار "

مایک با دیدن رنگ پریده ی خواهرش کوتاه اومد و بعد از عوض کردن لباس هاش به سالن برگشت .

با اینکه از این کار متنفر بود اما تبلت کاترینا رو برداشت و مشغول گرفتن سفارش ها شد .  زین با دیدنش خندید و گفت

" تو این لباس ها خوشتیپ شدی ! "

مایک ابرو بالا انداخت 

" من همیشه خوشتیپم زین !"

زین با تایید سرشو بالا پایین برد و پرسید

" ببینم کاترینا امروز نیست ؟"

" اوم ... نه نیست . اگر کاری داری به من بگو"

" میخواستم راجب طراحی این تابلو ها ازش بپرسم . حالا که نیست میتونم ازشون عکس بگیرم؟"

" اره حتما . راحت باش . چیزی میخوری برات بیارم ؟"

" نه ممنون "

زین با قدردانی گفت و مایک به آشپزخونه برگشت .
کاترینا با اضطراب پاهاشو روی صندلی تکون میداد و لب هاشو میجویید . با دیدن مایک از جاش بلند شد و پرسید

" هنوز اینجاست؟ چیزی سفارش داده ؟ کسی همراهش هست یا مثل همیشه تنها اومده ؟ به نظرت چقدر اینجا میمونه ؟  وای خدا ، اگر بخواد تاشب بمونه چیکار کنم ؟"

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now