" برای هفته بعد میخوام یه طرح تلفیقی ازتون ببینم . میتونه هر چیزی باشه ؛ تلفیق سبک های قدیم و جدید ، تیره و روشن و ... این بستگی به خلاقیت خودتون داره ، اما در هر حال میخوام رد پایی از دو چیز متفاوت تو طرح هاتون ببینم "
استاد میلنر گفت و زین با شنیدن حرفاش نفس راحتی کشید ؛ چون لازم نبود مثل هفته های قبل صبح تا شب به یک طرح جدید فکر کنه . چیزی که برای جلسه بعد میخواست آماده بود ... تابلو های کافه ی کاترینا و برادرش !
با خارج شدن استاد از کلاس وسایلشو جمع کرد و از دانشکده بیرون اومد .
تا عصر کلاسی نداشت و این بهترین فرصت برای سر زدن به کافه بود .
کاترینا مثل بقیه روزها مشغول کار بود و با خوش رویی از مشتری ها پذیرایی میکرد .
برخلاف آخر هفته ها لباس ساده و ارزون قیمتی پوشیده بود و موهاش نسبتا نامرتب بودن .
بعد از گرفتن همه ی سفارش ها روی صندلی نشست و کافه رو زیر نظر گرفت تا اگر مشتری جدیدی اومد برای دادن سفارش معطل نشه . بعد از چند دقیقه در چوبی کافه باز شد و زین با هودی مشکی و کلاه قرمز رنگش وارد شد . کاترینا با دیدنش به سرعت از جاش بلند شد و همونطور که سمت آشپزخونه مخفی کافه میدوید به برادرش گفت نمیخواد زین رو ببینه . مایک با عصبانیت پشت سرش وارد آشپزخونه شد و گفت" بچه بازی درنیار کاترینا . بیا برو سر کارت "
" خواهش میکنم . نمیخوام زین منو این شکلی ببینه . من الان آمادگی دیدنشو ندارم . خودت برو سفارش ها رو بگیر "
" ولی من الان باید .."
" خواهش میکنم مایک . به خاطر من . همین یه بار "
مایک با دیدن رنگ پریده ی خواهرش کوتاه اومد و بعد از عوض کردن لباس هاش به سالن برگشت .
با اینکه از این کار متنفر بود اما تبلت کاترینا رو برداشت و مشغول گرفتن سفارش ها شد . زین با دیدنش خندید و گفت
" تو این لباس ها خوشتیپ شدی ! "
مایک ابرو بالا انداخت
" من همیشه خوشتیپم زین !"
زین با تایید سرشو بالا پایین برد و پرسید
" ببینم کاترینا امروز نیست ؟"
" اوم ... نه نیست . اگر کاری داری به من بگو"
" میخواستم راجب طراحی این تابلو ها ازش بپرسم . حالا که نیست میتونم ازشون عکس بگیرم؟"
" اره حتما . راحت باش . چیزی میخوری برات بیارم ؟"
" نه ممنون "
زین با قدردانی گفت و مایک به آشپزخونه برگشت .
کاترینا با اضطراب پاهاشو روی صندلی تکون میداد و لب هاشو میجویید . با دیدن مایک از جاش بلند شد و پرسید" هنوز اینجاست؟ چیزی سفارش داده ؟ کسی همراهش هست یا مثل همیشه تنها اومده ؟ به نظرت چقدر اینجا میمونه ؟ وای خدا ، اگر بخواد تاشب بمونه چیکار کنم ؟"
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"