با ضربه ی تخت ، در لولایی انتهای راهرو باز شد و چشم های آنه که از چند ساعت پیش روی اون در قفل شده بود به بیمار روی تخت دوخته شد . جما با همون لبخند همیشگی به پرستار هایی که تختش رو سمت اتاق های بخش میبردن نگاه میکرد ؛ انگار میخواست با لبخندش از اون ها تشکر کنه . آنه به سرعت از جاش بلند شد و به سالن انتظار رفت تا بقیه رو صدا بزنه . رابین روی صندلی سرمه ای رنگ نشسته بود و به ال سی دی بزرگی که زندگی یک فیل دور افتاده از گله رو نشون میداد نگاه میکرد . هری هم کنار لویی نشسته بود و مثل چند ساعت پیش بهش اصرار میکرد که به خونه برگرده ، البته که تلاش هاش نتیجه ای نداده بود و لویی قصد نداشت تا به هوش اومدن جما از اونجا بره .
آنه دسته ی کیفش رو روی شونش محکم کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت
" بلند شید آقایون . دختر قشنگم به هوش اومده "
هری با لب های خندون به مادرش و بعد به لویی نگاه کرد . لویی هم با دیدن لبخند اون پسر خندید و پشت سرش از روی صندلی بلند شد . همگی سمت اتاق جما رفتن و آنه از سرپرستار خواهش کرد اجازه بده جما رو ملاقات کنن . با راضی شدن پرستار، آنه، رابین و هری وارد اتاق شدن . لویی یک قدم به سمت اون ها برداشت اما بعد ایستاد و به این فکر کرد که برای بودن کنارخانواده ی هری ، اون هم تو همچین لحظه هایی یکم زیادی غریبه است ! سرشو پایین انداخت و به دیوار پشت سرش تکیه داد . بند های باز شده ی کتونیش توجهش رو جلب کردن و اون برای بستنشون روی پاهاش نشست
" اگر میخوای جما رو ببینی میتونی بیای تو لویی "
این صدای اروم رابین بود که به یکباره حس های بد رو از لویی دور کرد و دوباره به اتاق برگشت .
لویی آخرین گره رو محکم کرد و سرشو بالا آورد . با دیدن در نیمه باز اتاق لبخند کم جونی زد و بعد از مرتب کردن لباسش آروم در زد . صورتش رو از لای در به خانواده ی استایلز نشون داد و پرسید" اجازه هست ؟"
هری دست از نوازش کردن موهای جما برداشت و سر تکون داد
" معلومه "
لویی با لبخند وارد اتاق شد و برای چند لحظه از اینکه هیچ گل یا کمپوتی با خودش نداره خجالت زده شد . چند قدم به تخت نزدیک شد و با دیدن زخم های زیاد روی گردن و دست های جما که مثل یک کویر ، ترک خورده بودن لبخند از روی صورتش رفت .
به تخته ی کوچیکی که بالای سر جما وصل شده بود نگاه کرد و وقتی اسم بیماری رو دید حس کرد برای چند لحظه نفس کشیدن براش سخت شده . دیدن یک دختر جوون با زخم های دردناک تو نقطه نقطه ی بدنش چیزی نیست که کسی ازش لذت ببره ، خصوصا وقتی بدونی حتی نفس کشیدن اون دختر هم یک موهبت الهی محسوب میشه ! تمام عضلات صورت لویی میخواستن که در هم فرو برن و چشم هاش داشتن رنگ ترحم میگرفتن اما لویی جلوشون رو گرفت چون میدونست جما تو تمام سال های زندگیش نگاه های وحشت زده یا ترحم آمیز مردم رو تحمل کرده و لویی نمیخواست یکی دیگه از اون نگاه ها رو تحویلش بده .
یک قدم دیگه به تخت نزدیک شد و رو به جما گفت
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"