Pill 31

2.4K 497 297
                                    

با ضربه ی تخت ، در لولایی انتهای راهرو باز شد و چشم های آنه که از چند ساعت پیش روی اون در قفل شده بود به بیمار روی تخت دوخته شد . جما با همون لبخند همیشگی به پرستار هایی که تختش رو سمت اتاق های بخش میبردن نگاه میکرد ؛ انگار میخواست با لبخندش از اون ها تشکر کنه . آنه به سرعت از جاش بلند شد و به سالن انتظار رفت تا بقیه رو صدا بزنه . رابین روی صندلی سرمه ای رنگ نشسته بود و به ال سی دی بزرگی که زندگی یک فیل دور افتاده از گله رو نشون میداد نگاه میکرد . هری هم کنار لویی نشسته بود و مثل چند ساعت پیش بهش اصرار میکرد که به خونه برگرده ، البته که تلاش هاش نتیجه ای نداده بود و لویی قصد نداشت تا به هوش اومدن جما از اونجا بره .

آنه دسته ی کیفش رو روی شونش محکم کرد و با صدای نسبتا بلندی گفت

" بلند شید آقایون . دختر قشنگم به هوش اومده "

هری با لب های خندون به مادرش و بعد به لویی نگاه کرد . لویی هم با دیدن لبخند اون پسر خندید و پشت سرش از روی صندلی بلند شد . همگی سمت اتاق جما رفتن و آنه از سرپرستار خواهش کرد اجازه بده جما رو ملاقات کنن . با راضی شدن پرستار، آنه، رابین و هری وارد اتاق شدن . لویی یک قدم به سمت اون ها برداشت اما بعد ایستاد و به این فکر کرد که برای بودن کنارخانواده ی هری ، اون هم تو همچین لحظه هایی یکم زیادی غریبه است ! سرشو پایین انداخت و به دیوار پشت سرش تکیه داد . بند های باز شده ی کتونیش توجهش رو جلب کردن و اون برای بستنشون روی پاهاش نشست

" اگر میخوای جما رو ببینی میتونی بیای تو لویی "

این صدای اروم رابین بود که به یکباره حس های بد رو از لویی دور کرد و دوباره به اتاق برگشت .
لویی آخرین گره رو محکم کرد و سرشو بالا آورد . با دیدن در نیمه باز اتاق لبخند کم جونی زد و بعد از مرتب کردن لباسش آروم در زد . صورتش رو از لای در به خانواده ی استایلز نشون داد و پرسید

" اجازه هست ؟"

هری دست از نوازش کردن موهای جما برداشت و سر تکون داد

" معلومه "

لویی با لبخند وارد اتاق شد و برای چند لحظه از اینکه هیچ گل یا کمپوتی با خودش نداره خجالت زده شد . چند قدم به تخت نزدیک شد و با دیدن زخم های زیاد روی گردن و دست های جما که مثل یک کویر ، ترک خورده بودن لبخند از روی صورتش رفت .

به تخته ی کوچیکی که بالای سر جما وصل شده بود نگاه کرد و وقتی اسم بیماری رو دید حس کرد برای چند لحظه نفس کشیدن براش سخت شده . دیدن یک دختر جوون با زخم های دردناک تو نقطه نقطه ی بدنش چیزی نیست که کسی ازش لذت ببره ، خصوصا وقتی بدونی حتی نفس کشیدن اون دختر هم یک موهبت الهی محسوب میشه ! تمام عضلات صورت لویی میخواستن که در هم فرو برن و چشم هاش داشتن رنگ ترحم میگرفتن اما لویی جلوشون رو گرفت چون میدونست جما تو تمام سال های زندگیش نگاه های وحشت زده یا ترحم آمیز مردم رو تحمل کرده و لویی نمیخواست یکی دیگه از اون نگاه ها رو تحویلش بده .
یک قدم دیگه به تخت نزدیک شد و رو به جما گفت

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now