Zayn's Pov :
حتی منتظر کامل بسته شدن در اتاق نشدم . لویی که رفت پوفی کشیدم و دوباره خودمُ روی تخت انداختم . حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم . حتی دلم نمیخواست آهنگ گوش بدم . دلم میخواست بخوابم اما نمیتونستم . تو رختخواب غلت میزدم و نمیتونستم حتی یک لحظه به لیام فکر نکنم . به اینکه الان کجاست و داره چیکار میکنه ؟ تونسته به خانوادش بگه شغلش رو از دست داده یا نه ؟ هنوز از حرف های مسخره ی اون هرزه ی عوضی ناراحته یا نه ؟ همش تقصیر من بود . احتمالا اگر بابا میفهمید چیکار کردم با تاسف بهم نگاه میکرد و بعد از گرفتن فندکش زیر سیگار میگفت " تو همیشه گند میزنی زین "
با اینکه هیچ وقت از بابا و حرفاش خوشم نمیومده اما فکر کنم راست بگه و من از اینکه اون درست میگه متنفرم .
چیز دیگه ای که همیشه وِرد زبونشه اینه " زین سرشار از استعداده اما با تنبلی هاش اون ها رو هدر میده "
اما من تنبل نیستم، هیچ وقت نبودم . شاید خودم و استعداد هام رو هدر داده باشم اما تنبلی واژه ی مناسبی برای من نیست. من فقط یه وقتا اونقدر خالی میشم که حتی نمیخوام نفس بکشم . لیام که بود یکم بهتر بودم . یه جنب و جوش بامزه زیر پوستم میدوید که وادارم میکرد خوشتیپ کنم و از خوابگاه بزنم بیرون . حتی باور نمیکنم تونستم تا باغ گیاه شناسی یه نفس بدوام یا برم فروشگاه زنجیره ای و چند بسته شیرینی نارگیلی بخرم !
لیام فکر میکنه من همیشه انقدر سرحال و پرجنب و جوشم اما اشتباه میکنه . من از اون آدمام که اگر مجبور نباشم، هرگز از تخت بیرون نمیام . میتونم برای سال ها همونجا بمونم؛ نقاشی بکشم، اهنگ گوش کنم و هری پاتر ببینم . آدم های زیادی تو زندگیم رفت و آمد ندارن؛ خانوادم، که گاهی پدرم رو ازشون جدا میکنم؛ لویی، بچه های کافه ای که چند وقته جرئت رفتن بهش رو ندارم و لیام . البته فکر کنم باید در کنار لویی یه جا برای هری هم باز کنم چون فکر نکنم بشه از این به بعد لویی رو بدون اون فرفری دید . به هر حال دایره ی آدم های مهم زندگی من خیلی محدوده . من از شلوغی متنفرم . توی شلوغی کلافه میشم و خودم رو گم میکنم . لیام هم شلوغی رو دوست نداره . نباید هم دوست داشته باشه وقتی خودش مثل یه لالایی، آرومه! لیامِ آرومِ من :)
پسری که میتونم ساعت ها به حرف زدنش گوش بدم بدون اینکه تو ذهنم چشم هام رو بچرخونم . درسته که خیلی تند صحبت میکنه؛ خصوصا وقتایی که هیجان زده است یا مطمئنه چیزی که میگه درسته اما همون موقع هم آرومه! حرف های کلیشه ای نمیزنه، مدام به سیاست های دولت راجب به واردات نفت گیر نمیده، ژست آدم های روشن فکر رو نمیگیره،با نقل قول کردن جمله های فسلفی نمیخواد کتاب خون بودنش رو به همه ثابت کنه در صورتی که من میدونم اون چقدر میخونه و چقدر میدونه. آسمون افتابی باشه یا بارونی، لیام همون لیامه . لبخند هاش همیشه شیرینن و نگاهش آدم رو گرم میکنه . اون همیشه به گل ها و شعر ها فکر میکنه . شاید اون وسط ها مسط ها به من هم فکر کنه. کی میدونه؟
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"