با اخم به چهره ی خونسرد ویلیام نگاه کرد و ناخن هاش رو جویید.
همین چند لحظه پیش اون ها تقریبا با هم دعوا کردن و حالا اون داشت با فرچه ی توی دست هاش رنگ موی خانومش رو هم میزد؟نفسش را با حرص بیرون فرستاد و چیزی نگفت. هنوز کلی حرف برای زدن داشت اما نمیخواست انقدر زود کوتاه بیاد. هری نمیدونست از کاری که ویلیام کرده ناراحته یا به خاطرش ممنونه پس فقط اومد اینجا و شروع کرد به غر زدن. البته بعد از اینکه راجع به مهمونی با شکوه پدر لویی کلی حرف زد و بالا پایین پرید.
ویلیام همونطور که دسته ای از موهای همسرش رو با گیره میبست نیم نگاهی به هری انداخت و گفت" خب تو که نیومدی اینجا تا فقط سرم غر بزنی و از کت شلوار خوشگل لویی بگی. هان؟"
هری سر تکون داد و با دست هاش بازی کرد
" نه خب... من... ببخشید یکم تند رفتم. من واقعا ازتون ممنونم فقط از این ناراحت بودم که چرا منو در جریان نذاشتید."
" لازم نیست عذرخواهی کنی ولی قبول کن اگر میدونستی نمیذاشتی به کارم برسم!"
" آره خب... قبول دارم "
" خب حالا بقیه ی حرفات رو بزن"
" راستش من تو چند تا کار کوچیک به کمکتون نیاز دارم "
" و اون چند تا کار کوچیک چی هستن؟"
" اول میخوام نتیجه ی همه ی تحقیقات و آزمایش های دوستتون رو داشته باشم. حتی اطلاعاتی که به نظر بی فایده میان. در ضمن میخوام برای گرفتن رضایت از خانوادش شما باهام بیاید چون بالاخره خانواده ی چیز .. وای خدا یادم رفت. اسم دوستتون چی بود؟"
" پروفسور اسمیت "
" نوک زبونم بودا! به هر حال... باهام به دیدن خانواده ی پرفسور اسمیت میاید ؟"
" آره. حتما"
همسر ویلیام که تا به حال ساکت جلوی آینه نشسته بود و به موهاش نگاه میکرد، گفت
" میشه منم بیام؟ دلم برای ناتالی تنگ شده"
" حتما عزیزم. بودن تو مایه ی قوت قلب منه"هری خواست مثل گذشته ها صورتش رو چین بده و تو دلش بگه " چه لوس " اما نتونست وقتی یاد چت های خودش و لویی افتاد و به جاش یه لبخند احمقانه روی صورتش نشست. اصلا شاید حرف های لویی، خیلی بیشتر از رمانتیک بازی های ویلیام نیاز به چین دادن صورت داشتن، اما هری عاشق همه ی لقب های شیرین و دوست داشتنی ای بود که لویی باهاشون صداش میزد. احساس کرد خیلی زیاد دلتنگ شنیدن یه "بیبی کیک" از زبون لوییه. اخه هر بار که لویی با صدای قشنگش صداش میزنه بیبی کیک، تمام وجود هری، میخنده!
" هری؟!"
" هوم"
" کجا رفتی یهو! داشتی راجب کمک های کوچیک من حرف میزدی. تموم شدن؟ "
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"