پرتوهای خورشید همه جای کلاس رو روشن کرده بود، نسیم خنکی از پنجره ی همیشه باز کلاس های هری میومد و صندلی ها پر از دانشجو بود.
هری طبق عادت، آستین های پیراهنش رو تا زد و شروع به نوشتن روی تخته کرد
" Te Am O "
نوشت و رو به بچه ها گفت" خب بگید ببینم، این عناصر شما رو یاد چی میندازن؟"
آشنا ترین صدای کلاس گردن کشید و با اشتیاق گفت
" دوست دارم !"
بچه ها خندیدن. هری متوجه منظورش شده بود اما برای اینکه سر به سرش بذاره گفت
" منم دوست دارم تیمی ولی الان وقت خوبی برای ابراز احساسات نیست. دارم درس میدم"
" نه. نه. منظورم این نبود استاد"
" پس منظورت چی بود؟ میخوای بگی منو دوست نداری؟"
" چرا.. چرا .. ولی من داشتم راجب عنصر ها حرف میزدم. شما فرمول شیمایی تلوریم، امریسیم و اکسیژن رو پای تخته نوشتین و وقتی کنار هم میذارمشون میشه Te Amo واین به زبان اسپانیایی یعنی دوست دارم!"
هری یکی از اون لبخند های شیرینش رو تحویل تیمی داد و برگشت پای تخته.
با اینکه سعی میکرد بین دانشجو هاش فرق نداره اما خودش هم خوب میدونست اون پسر براش با بقیه فرق داره.تیمی، هری رو یاد دوران دانشجویی خودش مینداخت. استنتاج هاش، جواب های بامزه و خلاقانش، جوری که بین عنصر ها و دنیاهای دیگه ارتباط برقرار میکرد، اشتیاقش به یادگیری و حتی موهای حالت دارش.
البته هری به پیانو زدن و دو زبانه بودن اون حسادت میکرد و گاهی وقت ها به خاطر همین حالش رو میگرفت. با این وجود، هر وقت وارد کلاسشون میشد، ناخودآگاه به صندلی همیشگی تیمی نگاه میکرد تا مطمئن بشه اون سر کلاسه و روزهایی که نبود، هری هیجان کمتری برای درس دادن داشت؛ چون میدونست اون روز، خبری از جواب های بامزه و هوشمندانه ی شاگرد مورد علاقش نیست.
تا جایی که مد نظرش بود، درس داد و بلافاصله از کلاس بیرون اومد.
توی راهرو به اسکارلت برخورد کرد. کسی که به اجبار هری به بیمارستان برگشته بود و درگیر آموزش، یا بهتره بگیم تنبیه دانشجوهای پزشکی بود.اسکارلت با دیدن هری جیغ زد و دوید سمتش...
" هرولد! چه خوب شد که دیدمت. دلم برات تنگ شده بود"
" منم همینطور. چی شده که خط مقدم رو ول کردی و اومدی دانشگاه؟"
" هیچی بابا. مثل اینکه نمره ی چند تا از بچه ها دچار مشکل شده. اومدم اونا رو سر و سامون بدم وگرنه میدونی که من از فضای آموزشی و این مسخره بازیا خوشم نمیاد"
هری خندید. هم به حرف اسکارلت و هم به قیافه ی وحشت زده ی دانشجوی های پزشکی بیچاره، وقتی از کنار اسکارلت رد میشدن.
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"