Liam's Pov :
از آشپزخونه بیرون میام و با دیدنت پشت میز همیشگی لبخند میشینه رو لبم. اصلا مگه میشه تو رو دید و لبخند نزد؟
از شب تولدت تا حالا، حتی یه روز هم نشده که این ساعت به کافه نیای و پشت اون میز نشینی. دستت رو میذاری زیر چونه ات و با اشتیاق به من و مشتری ها نگاه میکنی. هر از گاهی هم مشغول چک کردن لایک های یوتیوب میشی یا با کاترینا راجع به طرح های جدیدت حرف میزنی. بهت گفتم و خودت هم میدونی که زیر نگاه تو هول و دست پاچه میشم اما میگی دیدن برخورد من با آدم ها رو دوست داری.
وقت هایی که کافه شلوغ میشه؛ از پشت میزت بلند میشی،میای توی آشپزخونه.دست به سینه به پیشخوان تکیه میدی، به کیک های مایک ناخونک میزنی و برام تعریف میکنی که اون روز برات چطور گذشته. من هم بین رفت و آمد هام به آشپزخونه به همه ی حرف هات گوش میدم و گاهی از مشتری های عجیبی که داشتیم و تو ندیدیشون حرف میزنم. حرف هامون خیلی ساده ان اما، من بی نهایت عاشق گذروندن همین لحظه های ساده کنار توام. من توی زندگیم کمبود های زیادی داشتم؛ هنوز هم دارم اما، حالا کنار همه ی نداشتنه هام تو رو دارم. تویی که هر روز هستی، میشنوی و اهمیت میدی! شاید تو جبران همه ی نداشته هام نباشی اما، همین بودن ساده ات کنارم، برای لبخند زدن و ادامه دادن کافیه.
لباسم رو مرتب میکنم و به سمتت میام. مثل همیشه زیبایی و انگار، دور و برت همه چیز قشنگ تره. خم میشم تا به رسم عادت این روز ها، بعد از گفتن سلام آروم و کوتاه لب هات رو ببوسم.دروغ نیست اگر بگم هر بار بیشتر از دفعه ی قبل عاشق این کار میشم و در کمال تعجب ازش خجالت نمیکشم. انگار میخوام به خودم ثابت کنم بالاخره دارم یه کاری رو درست انجام میدم!
میشینم رو به روت و به چهره ی بی نقصت نگاه میکنم. شاید تو برای من زیادی خوبی و برای همینکه هر بار میبینمت، آرزو میکنم که کافی باشم. برای تو، برای چشم هات، برای دست هات و برای لبخندهات.
صورتت رو کمی کج میکنی و میپرسی" حالت پسر من چطوره؟"
لبخند میزنم و میگم
" خوبه "
" زودتر مشتری ها رو راه بنداز. میخوایم بریم یه جایی"
میخوام بپرسم کجا قراره بریم و چیکار کنیم اما با صدای مشتری میز پشت سر که داره درخواست یه قهوه ی دیگه میکنه آه میکشم و از صندلی بلند میشم. کاترینا دقیقا به کدوم جهنمی مهاجرت کرده؟!
کاملا نامشخصه و مجبورم که تنهایی همه ی کار ها رو پیش ببرم.تا زمانی که آخرین مشتری از صندلیش بلند بشه و مایک بالاخره تابلوی "بسته است" رو به سمت خیابون برگردونه همونجا میشینی و نگاه و لبخندهایی که وسط کار بینمون رد و بدل میشن از هر حرفی شیرین ترن. اخ که چقدر دلم میخواد بچلونمت وقتی به دخترهایی که سعی میکنن برام دلبری کنن اخم میکنی. دلم میخواد اخمتو ببوسم و بهت بگم هیچ کس به جز تو چشممو نمیگیره پس لازم نیست اینطوری بهشون چشم غره بری!
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"