با حس عذاب وجدان، زانوی باند پیچی شده ی هلن کوچولو رو بوسید و از کنار تختش بلند شد.
برای دهمین بار تو یک ساعت اخیر، از رشفورد و لاتی به خاطر بی احتیاطیش معذرت خواهی کرد و به اتاقی که عمه کیتی براشون در نظر گرفته بود رفت.
هنوز به نوشتن روزمرگی هاش عادت داشت و طی این سال ها دفتر های بیشتری پر کرده بود. البته که گاهی برای یکی دو هفته چیز خاصی برای نوشتن پیدا نمیکرد و اصلا یادش میرفت که دفتری وجود داره، اما تو اون لحظه کلی حرف برای گفتن داشت.
دیگه خبری از اسمایلی فیس های همیشگی توی دفترش نبود. آخرین باری که یه دونه از اونا کنار اسمش کشیده بود رو به یاد نداشت.
خودکار مشکی رنگ رو برداشت و شروع کرد؛ بعد از مدت ها برای نوشتنِ چیزهایی که براش اتفاق افتاده بود، عجله داشت." امروز قرار بود مثل بقیه روز ها بگذره. شاید به خاطر دیدن عمه و تولد هلن یکم ویژه تر بود اما منظورم از "مثل بقیه"، نبود هیچ تپش قلب الکی و ناخواسته ایه.
برای تمرین دوچرخه سواری، هلن رو بردیم پارک. وسط های بازیش دست چند تا بچه بستنی دید و شروع کرد به غر زدن که من بستنی میخوام. لاتی و رشفورد هم سپردنش دست من و رفتن تا بستنی بخرن. کنارش ایستاده بودم و مواظب بودم که زمین نخوره. اصلا یادم نمیاد که چرا سرمو بردم بالا و چشمم به پیاده روی اون طرف پارک افتاد. شاید صدای ترمز یه ماشین یا جیغ یه بچه حواسم رو پرت کرد اما به هر حال من به پیاده رو نگاه کردم و بوم! انگار یه شهاب سنگ غول پیکر افتاد رو سرم. اولش از خودم پرسیدم یعنی واقعا خودشه؟ و چند لحظه بعد یه نفر داشت تو سرم جیغ میزد. آره لعنتی. اون خودشه.خودشه. خودشه.سر جام خشک شده بودم. همیشه فکر میکردم فیلم ها زیادی اغراق آمیز ساخته میشن اما خدایا من! انگار واقعا همه ی فضای دور و اطرافش تار شده بود و من فقط میتونستم اونو ببینم. حتی هیچ صدایی نمیشنیدم. همه وجودم میخواست همونجا بایستم و فقط تماشاش کنم. اونقدر خوب که نتونم هیچ وقت از یاد ببرم و فکر کنم خیلی هم خوب از پسش براومدم چون تو همین یک ساعت گذشته، هزار بار اون لحظه رو برای خودم مرور کردم.
دیدنش بعد این همه سال عجیب بود. عجیب و خنک.. آره خنک! مثل حس خوردن یه بستنی وسط گرمای تابستون. بستنی ای که قراره بعدش حسابی تشنه ات کنه اما تو اون لحظه حس بهشت داره.
قلب بیچارم داشت مثل قلب یه گنجشک میزد. بی تابی میکرد.
دلم میخواست که خیلی خوب ببینمش. مثل وقت هایی که با هم به موزه ی اشمولین میرفتیم و میتونستیم ساعت ها اونجا بمونیم و به نقاشی های پیکاسو زل بزنیم.
تغییر کرده بود. دیگه خبری از اون شلوارجین های تنگ و بوت های چلسی نبود. به جاش یه شلوار پاچه گشاد عنابی رنگ پوشیده بود و کفش هاش مثل کفش های یه پرنسس نوک تیز و براق بودن.
چیزی که هنوز تغییرنکرده بود دکمه های همیشه باز پیرهنش بودن. یادش بخیر؛ چقدر از اینکه جلوی اون پسره بازشون میذاشت حرص میخوردم!
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"