Pill 36

2.9K 510 799
                                    

برگ های پهن درخت بالای سرش جلوی نور کور کننده ی خورشید رو گرفته بود ، باد صفحه های کتابش رو ورق میزد و موهاش رو جلوی چشم هاش میریخت. اون ها رو با وسواس کنار زد و به تنه ی درخت پشت سرش تکیه داد . برای توریست های ذوق زده ای که توی قایق های تفریحی نشسته بودن و از رودخانه ی آکسفورد عبور میکردن دست تکون داد و به اشتیاق پیرزن ها ، برای سلفی گرفتن تو اون موقعیت خندید.

تصمیم گرفته بود برای یک ساعت هم که شده از دانشکده فاصله بگیره و به موج اتفاق هایی که داشتن پشت سر هم به ساحل زندگیش میرسیدن فکر کنه.
لویی عادت کرده بود برای همه چیز دلیل داشته باشه . از بچگی وقتی میخواست
کاری رو شروع کنه تو یک کاغد ، مناظره ی کوچیکی با خودش ترتیب میداد و بعد تصویب میکرد اون کار رو انجام بده یا نه . حتی یک بار برای اینکه چرا باید خواهراش رو دوست داشته باشه هم یک مناظره ی چند ساعته راه انداخته بود و حالا ، نوبت به زیر سوال بردن هری رسیده بود ! لویی میخواست با خودش رو راست باشه . میخواست دلیل همه ی لجبازی ها و عصبانیت هاش رو بدونه . میخواست برای هری حکم صارد کنه ، چون از سردرگمی متنفر بود . عادت داشت روی هر چیزی یک برچسب بزنه و اون رو به یکی از طبقات ذهنش بفرسته . لویی میدونست عاشق مادرشه ، برای پدرش احترام زیادی قائله ، دلش میخواد حامی خواهراش باشه و زین ، بهترین دوستی که داره اما راجب هری ؛ لویی فقط میدونست تمام افکار و احساساتش به اون پسر ختم میشن در حالی که هنوز هیچ برچسبی نداره ! با اینکه گاهی اوقات از این برچسب زدن ها متنفر بود اما به خودش حق میداد که از سردرگمی فراری باشه . اون گاهی اوقات صاحب افکار آشفته ای بود که بی اراده به سراغش میومدن و لویی نمیخواست تو روزهای عادی زندگیش هم دنیایی از سرگیجه و بلاتکلیفی رو تحمل کنه .

دفترچه ی مشکی رنگی که خودش روی اون ، یک طرح بامزه به شکل دو تا ضربدر و لبخند کشیده بود ، برداشت و شروع به نوشتن کرد

دلایلی برای هری استایلز !
خب خب لویی . بازم تو و این دفتر ! این که قلم و کاغذ و نوشتن تو رو آروم میکن یک حقیقته ؛ پس شروع کن . بنویس تا خالی بشی . بنویس تا دیوونه نشی ....
اصلا بذار با یک سوال شروع کنیم ؛
اولین چیزی که با شنیدن اسمش به یاد میاری چیه ؟
چون تازه باهاش دعوا کردم چیزی به یاد نمیارم و فقط از دستش عصبانیم اما اگر اون رو کنار بذارم و دیروز رو نادیده بگیرم اولین چیزی که با شنیدن اسمش به یاد میارم ، صورت لعنتی خوشگلشه . میخوام اعتراف کنم که خوشگل ترین و نرم ترین صورت دنیا رو داره . لبخندهاش ؛ لبخندهاش واقعا واقعا کشنده ان . وقتی میخنده میخوام ... { خط خطی میکنه } بیخیال ! بریم سراغ دندون های خرگوشیِ بامزش و البته ، چال هاش . همونایی که دلم میخواد دست کنم توشون و بعد مثل تو فیلم ها ، از اون چاله های فضایی سر بخورم توی بدنش . بعد همراه رگ هاش برم اون پایین مایین ها و یک مشت بزنم تو شکمش تا بیاد جلو و مثل زن های حامله بشه . اخه میدونی که ... اون عاشق حامله هاست . شاید هم عاشق حامله شدنه . کی میدونه ؟!

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now