برگ های پهن درخت بالای سرش جلوی نور کور کننده ی خورشید رو گرفته بود ، باد صفحه های کتابش رو ورق میزد و موهاش رو جلوی چشم هاش میریخت. اون ها رو با وسواس کنار زد و به تنه ی درخت پشت سرش تکیه داد . برای توریست های ذوق زده ای که توی قایق های تفریحی نشسته بودن و از رودخانه ی آکسفورد عبور میکردن دست تکون داد و به اشتیاق پیرزن ها ، برای سلفی گرفتن تو اون موقعیت خندید.
تصمیم گرفته بود برای یک ساعت هم که شده از دانشکده فاصله بگیره و به موج اتفاق هایی که داشتن پشت سر هم به ساحل زندگیش میرسیدن فکر کنه.
لویی عادت کرده بود برای همه چیز دلیل داشته باشه . از بچگی وقتی میخواست
کاری رو شروع کنه تو یک کاغد ، مناظره ی کوچیکی با خودش ترتیب میداد و بعد تصویب میکرد اون کار رو انجام بده یا نه . حتی یک بار برای اینکه چرا باید خواهراش رو دوست داشته باشه هم یک مناظره ی چند ساعته راه انداخته بود و حالا ، نوبت به زیر سوال بردن هری رسیده بود ! لویی میخواست با خودش رو راست باشه . میخواست دلیل همه ی لجبازی ها و عصبانیت هاش رو بدونه . میخواست برای هری حکم صارد کنه ، چون از سردرگمی متنفر بود . عادت داشت روی هر چیزی یک برچسب بزنه و اون رو به یکی از طبقات ذهنش بفرسته . لویی میدونست عاشق مادرشه ، برای پدرش احترام زیادی قائله ، دلش میخواد حامی خواهراش باشه و زین ، بهترین دوستی که داره اما راجب هری ؛ لویی فقط میدونست تمام افکار و احساساتش به اون پسر ختم میشن در حالی که هنوز هیچ برچسبی نداره ! با اینکه گاهی اوقات از این برچسب زدن ها متنفر بود اما به خودش حق میداد که از سردرگمی فراری باشه . اون گاهی اوقات صاحب افکار آشفته ای بود که بی اراده به سراغش میومدن و لویی نمیخواست تو روزهای عادی زندگیش هم دنیایی از سرگیجه و بلاتکلیفی رو تحمل کنه .دفترچه ی مشکی رنگی که خودش روی اون ، یک طرح بامزه به شکل دو تا ضربدر و لبخند کشیده بود ، برداشت و شروع به نوشتن کرد
دلایلی برای هری استایلز !
خب خب لویی . بازم تو و این دفتر ! این که قلم و کاغذ و نوشتن تو رو آروم میکن یک حقیقته ؛ پس شروع کن . بنویس تا خالی بشی . بنویس تا دیوونه نشی ....
اصلا بذار با یک سوال شروع کنیم ؛
اولین چیزی که با شنیدن اسمش به یاد میاری چیه ؟
چون تازه باهاش دعوا کردم چیزی به یاد نمیارم و فقط از دستش عصبانیم اما اگر اون رو کنار بذارم و دیروز رو نادیده بگیرم اولین چیزی که با شنیدن اسمش به یاد میارم ، صورت لعنتی خوشگلشه . میخوام اعتراف کنم که خوشگل ترین و نرم ترین صورت دنیا رو داره . لبخندهاش ؛ لبخندهاش واقعا واقعا کشنده ان . وقتی میخنده میخوام ... { خط خطی میکنه } بیخیال ! بریم سراغ دندون های خرگوشیِ بامزش و البته ، چال هاش . همونایی که دلم میخواد دست کنم توشون و بعد مثل تو فیلم ها ، از اون چاله های فضایی سر بخورم توی بدنش . بعد همراه رگ هاش برم اون پایین مایین ها و یک مشت بزنم تو شکمش تا بیاد جلو و مثل زن های حامله بشه . اخه میدونی که ... اون عاشق حامله هاست . شاید هم عاشق حامله شدنه . کی میدونه ؟!
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"