" خدایا ! چرا هیچ واکنشی نمیده پس "
هری با درموندگی گفت و دست هاشو روی صورتش گذاشت . شاید این دهمین بار بود که یک شناساگر تکراری رو امتحان میکرد و هیچ نتیجه ای نمیگرفت . لویی بیخیال تنظیم کردن دیافراگم میکروسکوپ شد و به ساعت آزمایشگاه که سه صبح رو نشون میداد نگاه کرد . بدنشو کش و قوس داد و خمیازه ی بلندی کشید
" میخوای بقیش رو بذاریم برای فردا ؟ من دارم از خستگی میمیرم "
" ولی هنوز از برنامه عقبیم . طبق برنامه باید ..."
" محض رضای خدا میشه بیخیال اجرا کردن اون برنامه بشی؟ الان یک ماهه خودمون تو این آزمایشگاه حبس کردیم و سر جمع روزی چهار ساعت هم نخوابیدیم . تو آینه به خودت نگاه کردی ؟ درست شبیه غار نشین ها شدیم "
" میدونم خسته شدی ولی اگر میخوای کریسمس پیش خانوادت باشی باید طبق برنامه پیش بریم . حداقل باید تمام شناساگر هایی که بهشون شک داریم رو امتحان کنیم یا نه؟ "
لویی یک بار دیگه خمیازه کشید و سرشو روی میز گذاشت . بیشتر از خستگی احساس شرمندگی میکرد . همه ی این ها به خاطر تبرعه شدن پدر اون بود اما به جای هری اون بود که مدام غر میزد و شکایت میکرد . شاید هم حق داشت ، ساعت ها موندن تو آزمایشگاه و سر و کله زدن با یک سری ماده ی بو گندو در حالی که همه ی هم کلاسی هات به کمپ تفریحی رفتن و تو هر روز عکس های خوش گذرونی هاشون رو توی پیجشون نگاه میکنی اصلا کار آسونی نیست.
شاید اگر هری کنارش نبود تا حالا بیخیال همه چیز شده بود اما هر بار که میخواست ناامید بشه انرژی و لبخند های شیرین هری بهش توان ادامه دادن میدادن و لویی حس میکرد حالا علاوه بر پدرش باید برای هری هم تلاش کنه .
جوری که اون پسر هر روز صبح با دو تا قهوه ی داغ و دونات های رنگی به آزمایشگاه میومد و با صدای بلند و سرحال بهش سلام میکرد باعث میشد خواب از چشم های خسته اش بپره . یا نیمه شب هایی که زیر لب آواز میخوند و نمیذاشت که لویی از اونی که هست کسل تر بشه . حتی گاهی اوقات با دستگاه های آزمایشگاه دعواهای مسخره و خنده دار راه مینداخت تا لویی رو سر کیف بیاره ! البته که موقع کار همه چیز فرق میکرد و اونقدر جدی میشد که لویی نمیتونست باور کنه هری همون آدمه . یه جورایی عاشق وقت هایی بود که هری با اخم کوچیک روی صورتش مشغول اندازه گرفتن مول به مول ماده ها میشد و بعد با چشم های تنگ شده به صفحه ی لپ تاپش خیره میشد تا از یه مقاله ی قدیمی سر دربیاره ، یا وقت هایی که نابغه بازیاش گل میکرد و ساعت ها راجب حدس های جدیدش برای لویی حرف میزد و مدام ازش میپرسید که متوجه منظورش میشه یا نه ؟ لویی هم که عاشق حرف زدن های آروم و با حوصلش بود خودش رو به نفهمی میزد تا بیشتر شاهد تلاش اون فرفری جذاب برای بیان افکارش باشهروزها با سرعت برق و باد گذشتن و حالا خیابون ها و خونه ها با چراغ های رنگی به استقبال کریسمس رفته بودن.
دانشگاه خلوت تر از همیشه بود .اکثر دانشجو ها برای تعطیلات به خونه هاشون رفته بودن و به جز نگهبان ها فقط میشد دو تا رد پای نامساوی میون برف ها پیدا کرد . یکی متعلق به کانورس های لویی و دیگری متعلق به بوت های هری .
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"