pill 59

1.5K 316 101
                                    

نشسته بود روی تخت، زانوهاش رو بغل کرده بود. چشم هاش میسوختن و اشک هاش برای ریختن روی گونه هاش، با هم مسابقه میدادن.
هیچ وقت نفهمیده بود که قلبش میتونه انقدر کند و دردناک بتپه.
اولین سپر هری در مقابل درد، انکارش بود. اینکه نپذیره همه چیز از دست رفته. که نپذیره زندگی داره چقدر مزخرف پیش میره.
با خودش گفت زنگ میزنه به پدرش و ماجرا رو براش تعریف میکنه. اون هم میگه خبری از هم دانشکده ای های قدیمی نیست، خبری از نقش استیون تو بیماری جما نیست، خبری از دزیده شدن لویی چهار ساله و  کینه های چند ساله نیست اما وقتی پدرش شروع کرد به گفتن متاسفم های پشت سر هم، هری فهمید از همه ی درد ها کلی رد پا هست و تنها اونه که تا به حال ندیدتشون.
اونجا بود که به بقیه ی متاسفم های پدرش گوش نکرد.

از مرحله ی انکار گذشت و پذیرفت. پذیرفت که دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه و این دردناک ترین بخش ماجرا بود. اینکه حتی اگر قضیه ی قرارداد رو حل کنه، لویی هنوز کلی دلیل برای تنفر ازش داره و پدرش کسیه که اجازه نمیده شعله ی کینه های قدیمی به این راحتی ها خاموش بشه.

هری نمیدونست باید چیکار کنه. فقط میدونست که گریه هاش دست خودش نیستن و یک جایی وسط سینه اش هست که واقعا درد میکنه. احساس میکرد تیکه ای از قلبش رو کندن و اون دیگه هیچ وقت نمیتونه اونو سر جاش برگردونه.

اسکارلت با یک لیوان آب اومد توی اتاق و قبل از اینکه دستش روی کلید برق بره، هری ازش خواست روشنش نکنه.
آهی کشید و کنار هری نشست. لیوان رو سمتش گرفت و گفت

" درست میشه هری. بهت قول میدم"

هری فین فین کرد و جواب داد

" درست نمیشه. لو .. لویی گفت از اونجا برم. نمیخواست حتی دستم بهش بخوره."

" دست خودش نبوده. میدونی که وقتی دچار حمله .. "

" میدونم. حالتش هاشو میشناسم. برای همینم میگم درست نمیشه. اسکارلت... اگر واقعا دیگه نخواد منو ببینه چی؟ اگر من اونی باشم که دیگه نخواد صداشو بشنوه چی؟ من دق میکنم... بدون لویی به درد نمیخورم!"

شاید اون دختر از اعماق وجودش درک نمیکرد که هری از چی حرف میزنه اما نمیتونست ازش بخواد آروم باشه یا گریه نکنه. میدونست چقدر دلتنگه لوییه.
دستشو دور اون پسر حلقه کرد و گذاشت هر چقدر میخواد حرف بزنه و غصه بخوره...

" باور نمیکنه من از هیچی خبر نداشتم. استیون دروغ بزرگش رو لا به لای حقیقت پیچیده و همین باعث میشه لویی فکر کنه همه ی حرفاش درسته. تو باور میکنی که من چیزی نمیدونستم مگه نه؟"

" آره هری. من باور میکنم."

" ممنون"

" لویی هم بالاخره میفهمه"

" نمیدونم. من فقط میدونم هیچ کسی رو تا حالا به اندازه ی اون نخواستم و از دست دادنش منو میکشه. وقتی به این فکر میکنم که الان داره چی میکشه و فکر هاش میتونن چقدر غم انگیز باشن، قلبم تیر میکشه. من ناامیدش کردم. کسی که دوست داشتم رو.. دیگه چی تو دنیا از این بدتره؟"

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now