هفت سال بعد ...
" بعد از اون تصادف، زندگی برای پدرم خیلی سخت شد. سال های آخر عمرش رو با درد و ناتوانی پشت سر گذاشت اما من از حرف هاش میفهمیدم که هنوز هم زندگی کردن رو دوست داره. انگار امید داشت راهی برای بهتر شدنش پیدا بشه اما مرگ امانش نداد. اونو ازمون گرفت و حالا گرچه جسمش دیگه کنارمون نیست، اما یادش همیشه با ما خواهد بود. روحش در آرامشی ابدی باد"
همه زیر لب آمین گفتن و بعد جمعیت از اطراف تابوتی که روش اسم چارلز اگوستوس مگنوسن حک شده بود، فاصله گرفتن.
لویی خودش رو به ویکتور رسوند. مودبانه دست داد و گفت
" تسلیت میگم. واقعا متاسفم"" ممنون لویی"
ویکتور با قدرانی گفت و اضافه کرد
" امیدوارم بتونم به خوبی تو جای خالی پدرمو پر کنم"
" تو از من هم بهتری پسر. مطمئن باش"
لویی لبخند زد و بعد از خداحافظی با چهره های آشنا، مجلس رو ترک کرد.
کت مشکی رنگشو درآورد و سوار ماشینش شد.
اونقدر از مرگ مگنوسن ناراحت نشده بود که خودشو از آهنگ باحالی که در حال پخش شدن از رادیو بود، محروم کنه.صدا رو بالا برد و شروع به زمزمه کرد که آهنگ قطع شد و صدای بوق تو اتاقک ماشین پیچید. لویی به مانیتور کوچیک رو به روش نگاه کرد. دکتر ونت بود که طبق عادت پنج شنبه ها زنگ زده بود.
دکمه رو فشار داد و گفت" سلام دکتر"
" سلام لویی. حالت چطوره پسر؟"
" بد نیستم."
" خوب باش "
" سعیمو میکنم"
" ببینم کادوی هلن رو خریدی؟"
" نه هنوز"
" چرا؟"
" چون سرم شلوغ بود"
" چیکار میکردی مگه؟"
" قبرستون بودم"
" لویی! مودب باش."
" بی ادبی نیست که. رفته بودم مراسم خاکسپاری یکی از همکارها"
" آهان. خب پس الان داری میری که بخری دیگه؟"
" بیخیال نمیشید. نه؟"
" امکان نداره! ببین لویی ما قبلا هم راجبش صحبت کردیم. تو خیلی خوب پیش رفتی. در واقع عالی بودی. کابوسات تموم شدن. لازم نیست مداوم قرص مصرف کنی. از پسش براومدی. الان وقتشه که با چیزهایی که ازشون وحشت داشتی،خاطره های جدید و خوب بسازی."
لویی پوفی کرد و گفت
" باشه باشه. دارم میرم بخرم"
" آفرین پسر خوب!"
" میشه به من اینو نگی؟ من الان تو دهه ی سوم زندگیمم"
" هر چی! من من بلوغی احساس نمیکنم به هر حال "
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"