Liam's pov
گوشیم توی دستمه و یک لبخند احمقانه روی لبم وقتی میبینم تو چطوری بین اون همه کامنتی که پایین ویدیوهامون هست ، فقط به اون هایی که به من بد و بیراه گفتن واکنش نشون دادی ! راستش اونقدر احمق شدم که اصلا به حرف های اون ها فکر نمیکنم ؛ فقط از این خوشحالم که تو داری از یک نفر به اسم لیام پین دفاع میکنی.
اگر بخوام صادق باشم دلم میخواد برم توی گوشیم و همه ی دختر هایی که گفتن من و تو بهترین کاپل یوتیوب هستیم رو بغل کنم . اینجور وقتا فکر میکنم مادرم راست میگه که زن ها بهتر از هر کس دیگه ای زیبایی ها رو میبینن و درکش میکنن!
راستش مادرم خیلی زن پرحرفی نیست اما همیشه حرف های قشنگی میزنه . یادمه وقتی یک روز خواهرم به خاطر دعوا با نامزدش نشسته بود رو پله های خونه و گریه میکرد، سرش رو گذاشت روی شونش و بهش گفت هر چقدر میخواد غصه بخوره چون غم ، پیامد عشقه
و من حالا میفهمم که این غم نا معلوم گوشه ی قلبم از کجا پیداش شده. نمیدونم باید به چه نقطه ای از احساست نسبت به یک نفر برسی تا بتونی بگی عاشقش هستی یا نه ،اما من وقتی به خاطر نبودن تو غصه میخورم حس میکنم واقعا عاشقتم . نمیخوام بگم عشق همیشه همراه غمه ؛ عشق میتونه بلندترین پرواز زندگی آدم باشه . پر از رنگ و شادی و لبخند اما وقتی میشینم یک گوشه و به این فکر میکنم که من تو زندگی تو هیچ جایی ندارم غصه میخورم ، آه میکشم و انگار اون آه نماد کل زندگی منه ! گاهی وقت ها با خودم میگم حالا من این همه تو رو دوست داشته باشم و تو این همه من نبینی که چی ؟ قرار آخر همه ی این ها به کجا برسم ؟ اما بعد با یک حرکت کوچیک از طرف تو باز برمیگردم سر خونه ی اولم ؛ سر دوست داشتن تو!
انگار همیشه یه نقشه ی سری برای به دام انداختن من داری و من هیچ راه فراری از تو ندارم . من فقط یک پسر معمولی ام با یک زندگی فوق معمولی که تو دام زیباترین شکارچی شهر افتادم.
دقیقا همون لحظه ای که پشت در چوبی کافه ایستاده بودیم و تو بعد از خیره شدن به صورت رنگ پریده ام دست های گرمت رو تو دست های سردم قفل کردی و در جواب نگاه بهت زده ام با صدای آروم گفتی ' اینطوری دوست پسر تر به نظر میرسیم ' درست همونجا بود که حس کردم تو دامی افتادم که نمیخوام هیچ وقت ازش رها بشم.حتی اگر اون یه نقش بود من تا آخرین لحظه عمرم نمیتونم صدات وقتی من رو بهترین شاعر معاصر خطاب کردی از یاد ببرم . یا وقتی دست هات رو دور شونم انداختی و من به خودت نزدیک تر کردی وقتی دوستات داشتن راجب اینکه یک روزی منُ ازت میدزدن حرف میزدن . من لحظه به لحظه ی اون شب رو برای همیشه تو خاطرم نگه میدارم ؛ حتی نگاه غم زده ی اون دختر وقتی دست های در هم قفل شده ی ما رو دید و من تونستم صدای شکستن قلبش رو از میون خنده هاش بشنوم . به یاد میارم صدای خواهش دست هام رو وقتی پشت همون در چوبی از دست های مهربونت جدا شدن . جدا شدن و از همون روز تا به حال منتظرن که یک بار دیگه میون اون شاخه های بخشنده آروم بگیرن ...
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"