با عصبانیت دستگیره ی در رو فشار داد و وارد خونه شد.
از خواهرهاش که با بیخیالی روی کاناپه ولو شده بودن و سریال مورد علاقشون از نتفلیکس رو تماشا میکردن، سراغ پدرشون رو گرفت و اون ها گفتن استیون رفته طبقه ی پایین تا به قول خودش، تنی به آب بزنه.
همونطور که کتش رو درمی آورد از پله ها پایین رفت و پدرش رو در حال زیرآبی رفتن دید. بعد از چند لحظه استیون سرشو از آب بیرون آورد و با دیدن لویی تعجب کرد" هی لو. این وقت روز؟ خونه؟ اتفاقی افتاده؟"
لویی سعی کرد خودشو کنترل کنه. نفسشو با حرص بیرون فرستاد و گفت
" پسر مگنوسن اومده بود شرکت..."
" خب؟"
" ازم خواست ماجرای پول هنگفتی که پدرش هر ماه به حساب شما واریز میکرده رو بهش بگم ولی خب، از اونجایی که شما صلاح ندونستید راجب همچین موضوع مهمی حتی یک کلمه با من حرف بزنید، من جوابی نداشتم که بهش بدم و در عوض با کلی سوال اومدم خونه. راستشو بگید بابا؛ ماجرای اون پول چیه؟"
استیون حسابی جا خورد اما سعی کرد این موضوع رو یه چیز عادی جلوه بده. به طرف دیگه ی استخر شنا کرد و با خونسردی گفت
" ماجرای خاصی نداره. یه معامله ی ساده و بی سر و صدا بین من و مگنوسن بود"
" چه معامله ای؟ چه چیزی ارزش این همه پول رو داشته؟"
" چند سال پیش، وقتی تو هنوز دبیرستان بودی، انبارشون از آنتی بیوتیک خالی شد. استیون نمیخواست بقیه ی سهام دار ها از ضعف انبار داریشون با خبر بشن. برای همین یه قرارداد مخفیانه نوشتیم و من انبارهاشون رو پر کردم."
لویی پوزخند زد. اون مرد چطوری انقدر راحت دروغ میگفت؟
" ولی مدارک نشون میدن از هفت سال پیش، یعنی دقیقا بعد از بسته شدن قرارداد بین مگنوسن و هری، این پول به حساب شما ریخته شده و حتی تاریخ انتقال پول، با تاریخ برگشت سود دارو، فقط یکی دو روز فاصله داره."
استیون چند بار دهنش رو باز و بسته کرد تا چیزی بگه اما انگار خون به مغزش نمیرسید.
تا به حال اقیانوس چشم های پسرش رو انقدر پرتلاطم ندیده بود. انگار این لویی طلبکار و عصبی براش غریبه بود.لویی روی یکی از صندلی های کنار استخر نشست.
دستاشو توی هم قفل کرد و به جلو خم شد. به صورت رنگ پریده ی پدرش خیره شد و گفت" دخترا و مامان بالان و من اصلا دلم نمیخوام صدامو بالا ببرم. پس خواهش میکنم برای یک بار هم که شده، دروغ گفتن رو تموم کنید و همه ی ماجرا رو برام تعریف کنید چون الان دیگه خبری از اطمینان تمام و کمال من به شما نیست و خودم هر طور شده حقیقت رو میفهمم پس بهتره وقتمو نگیرید و خودتون بگید ماجرا از چه قراره"
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"