pill 37

2.5K 483 488
                                    

با بسته شدن در آسانسور دست هاشُ روی دهنش کوبید تا جلوی جیغ زدنش رو بگیره . روی زانوهاش خم شد و بعد مشت های گره شده اش رو با خوشحالی تو هوا تکون داد ، چون به جز این راهی برای خوشحالی بلد نبود ‌.
تمام طول راهرو دور خودش چرخید و بدنش رو به عجیب ترین اشکال ممکن تکون داد.
همونطور که آهنگ مورد علاقش رو زمزمه میکرد کلید رو تو قفل در چرخوند و وارد اتاق شد . با بیخیالی کوله اش رو گوشه ای انداخت . پرید جلوی آینه و به چهره ی خندون و سرخ خودش تو آینه خندید

" هی ! ببین کی اینجاست . هری استایلزی که خفن ترین پسر دنیا رو بوسیده "

با حیرت گفت و با یاد آوردن اون لحظه ها یک کله قند بزرگ توی دلش ، شروع به آب شدن کرد . حس میکرد انرژی اون کله قند اونقدر زیاده که میتونه باهاش کل دنیا رو جا به جا کنه !

هنوز میتونست خیسی موها و پیراهنش رو حس کنه ، از خیسی بدش میومد و نگران بود که سرما بخوره اما عاشق بوی نم بارونی بود که روی اون پیراهن نشسته بود . عاشق اتفاقی بود که توی اون پیراهن افتاده بود و نمیخواست دیگه هیچ وقت اون رو به تن کنه . میخواست تا جایی که میتونه بوی نم اون بارون رو برای خودش نگه داره . هری مدت زیادی منتظر همه ی این ها بود . منتظر اینکه دوباره عاشق کوچیک ترین چیز ها باشه . منتظر یک هیجان شیرین که مدام افکارش رو قلقلک بده . دلش برای خود واقعیش تنگ شده بود ؛ برای هری ای که به حرف قلبش گوش میده و از احساساتش نمیترسه ...

با لبخندی که از یک ساعت پیش روی لب هاش جا خوش کرده بود پیراهنش رو تا کرد ، برگه ی کوچکی از دفترچه اش کَند و شروع به نوشتن کرد

" حالا این عزیزترین لباسمه . وقتی تو این بودم حرف های قشنگی شنیدم و برای اولین بار کسی رو بوسیدم که مدتیِ تبدیل به حال خوب من شده . قشنگ ترین بارون دنیا تو تار و پود این لباس نشسته و من عاشق هر اتفاقی ام که توی این پیراهن برام افتاده . پس هیچ وقت نشوریدش و اگر خواستید به کسی هدیه اش بدید مطمئن باشید که اون آدم عاشق بارونه !"

یادداشت رو تو جیب روی سینه ی پیراهن گذاشت و اون رو تو جعبه ی یادگاری های دانشگاهش جا داد . هری همیشه یک جعبه برای نگه داشتن یادگاری ها داشت . اون آدم نگه داشتن بود ؛ آدم حفظ کردن لحظه هایی که دوستشون داشت .

لویی گفته بود بعد از عوض کردن لباس هاش برمیگرده پیشش و این یعنی اون فقط چند دقیقه برای مرتب کردن موهاش ، پوشیدن لباس جدید و مرتب کردن تخت فرصت داشت .
نگاهی به لباس های پشت هم آویزون شده ی کمد انداخت و به حال خودش تاسف خورد . از کی تا حالا همه ی کمدش از لباس های مشکی و طوسی پر شده بود ؟ شاید از وقتی تصمیم گرفت خود واقعیش رو از بقیه پنهان کنه ...

با ناراحتی در کمد رو بست و چمدونش رو از زیر تخت بیرون کشید .
چند بار وسایلش رو زیر و رو کرد و درست تو همون لحظه ای که از پیدا کردن لباس مورد علاقش نا امید شده بود ، با دیدن پیراهن صورتی رنگی که جما تو آخرین لحظه به زور تو چمدونش جا داده بود لبخند پهنی روی لب هاش نشست . جما همیشه خواهر بزرگ تر خوبی بود (:

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now