با بسته شدن در آسانسور دست هاشُ روی دهنش کوبید تا جلوی جیغ زدنش رو بگیره . روی زانوهاش خم شد و بعد مشت های گره شده اش رو با خوشحالی تو هوا تکون داد ، چون به جز این راهی برای خوشحالی بلد نبود .
تمام طول راهرو دور خودش چرخید و بدنش رو به عجیب ترین اشکال ممکن تکون داد.
همونطور که آهنگ مورد علاقش رو زمزمه میکرد کلید رو تو قفل در چرخوند و وارد اتاق شد . با بیخیالی کوله اش رو گوشه ای انداخت . پرید جلوی آینه و به چهره ی خندون و سرخ خودش تو آینه خندید" هی ! ببین کی اینجاست . هری استایلزی که خفن ترین پسر دنیا رو بوسیده "
با حیرت گفت و با یاد آوردن اون لحظه ها یک کله قند بزرگ توی دلش ، شروع به آب شدن کرد . حس میکرد انرژی اون کله قند اونقدر زیاده که میتونه باهاش کل دنیا رو جا به جا کنه !
هنوز میتونست خیسی موها و پیراهنش رو حس کنه ، از خیسی بدش میومد و نگران بود که سرما بخوره اما عاشق بوی نم بارونی بود که روی اون پیراهن نشسته بود . عاشق اتفاقی بود که توی اون پیراهن افتاده بود و نمیخواست دیگه هیچ وقت اون رو به تن کنه . میخواست تا جایی که میتونه بوی نم اون بارون رو برای خودش نگه داره . هری مدت زیادی منتظر همه ی این ها بود . منتظر اینکه دوباره عاشق کوچیک ترین چیز ها باشه . منتظر یک هیجان شیرین که مدام افکارش رو قلقلک بده . دلش برای خود واقعیش تنگ شده بود ؛ برای هری ای که به حرف قلبش گوش میده و از احساساتش نمیترسه ...
با لبخندی که از یک ساعت پیش روی لب هاش جا خوش کرده بود پیراهنش رو تا کرد ، برگه ی کوچکی از دفترچه اش کَند و شروع به نوشتن کرد
" حالا این عزیزترین لباسمه . وقتی تو این بودم حرف های قشنگی شنیدم و برای اولین بار کسی رو بوسیدم که مدتیِ تبدیل به حال خوب من شده . قشنگ ترین بارون دنیا تو تار و پود این لباس نشسته و من عاشق هر اتفاقی ام که توی این پیراهن برام افتاده . پس هیچ وقت نشوریدش و اگر خواستید به کسی هدیه اش بدید مطمئن باشید که اون آدم عاشق بارونه !"
یادداشت رو تو جیب روی سینه ی پیراهن گذاشت و اون رو تو جعبه ی یادگاری های دانشگاهش جا داد . هری همیشه یک جعبه برای نگه داشتن یادگاری ها داشت . اون آدم نگه داشتن بود ؛ آدم حفظ کردن لحظه هایی که دوستشون داشت .
لویی گفته بود بعد از عوض کردن لباس هاش برمیگرده پیشش و این یعنی اون فقط چند دقیقه برای مرتب کردن موهاش ، پوشیدن لباس جدید و مرتب کردن تخت فرصت داشت .
نگاهی به لباس های پشت هم آویزون شده ی کمد انداخت و به حال خودش تاسف خورد . از کی تا حالا همه ی کمدش از لباس های مشکی و طوسی پر شده بود ؟ شاید از وقتی تصمیم گرفت خود واقعیش رو از بقیه پنهان کنه ...با ناراحتی در کمد رو بست و چمدونش رو از زیر تخت بیرون کشید .
چند بار وسایلش رو زیر و رو کرد و درست تو همون لحظه ای که از پیدا کردن لباس مورد علاقش نا امید شده بود ، با دیدن پیراهن صورتی رنگی که جما تو آخرین لحظه به زور تو چمدونش جا داده بود لبخند پهنی روی لب هاش نشست . جما همیشه خواهر بزرگ تر خوبی بود (:
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"