لویی تو آخرین لحظه ها از پدرش خواست مهمونی شرکت رو به بعد از امتحان هاش موکول کنه و استیون هم مخالفتی نکرد. لویی خوش شانس بود که پدرش هیچ وقت بهش نه نمیگفت. استیون بالاخره به بیرون اومدن لویی از آغوشش رضایت داد. اون پسر بعد از بوسیدن گونه ی مادرش سوار ماشین گرون قیمتش شد و بعد از بوق زدن برای خواهراش که از طبقه ی بالا براش دست تکون میدادن، از حیات بزرگ خونه بیرون اومد. آهنگ مورد علاقش رو پلی کرد و با وارد شدن به اتوبان اصلی کمی وُلم صدا رو بالا برد.
اون میتونست با قطار تندرو یا هر چیز دیگه ای به آکسفورد برگرده؛ اما دلش برای یه خلوت این شکلی با خودش تنگ شده بود. گوش دادن به آهنگ های مورد علاقش، روندن ماشینش تو بالاترین سرعت، دیدن مزرعه های کوچیک و بزرگی که سر راهش قرار داشتن و البته، فکر کردن به خودش و هر اتفاقی که توی این مدت براش افتاده بود. لویی واقعا به همچین چیزی نیاز داشت . طی کردن یه مسیر طولانی به تنهایی، شاید کمی دلگیر به نظر بیاد، اما لویی داشت ازش لذت میبرد. از وقتی پاش به آکسفورد باز شده بود کلی حس جدید و عجیب رو تجربه کرده بود. تا قبل از اون، لویی یه زندگی مرفه داشت و روزهاش رو با بیخیالی میگذروند. تنها چیزی که بهش فکر میکرد، درس خوندن و خوش گذروندن با دوست هاش بود. اون بین کسایی بودن که بهش بگن " من رو تو کراش دارم پسر" یا " تو چرا وارد هیچ رابطه ای نمیشی " اما لویی که این چیز ها رو مسخره بازی میدونست بهشون میخندید یا مسخرشون میکرد اما حالا اون کله شق بی احساس، کسیِ که با شنیدن آهنگ های مورد علاقش، پرت میشه وسط خاطراتش با هری و لبخندش هر لحظه گشاد تر از لحظه ی قبل میشه.
اون تنهاییِ این جاده رو دوست داره؛ هر کسی نیاز داره که زمانی رو با خودش تنها باشه اما به هر حال، یه گوشه ای از وجود لویی حسابی دلتنگ بودن با هریه . انگار اون پسر چیزی تو وجودش داره که وقتی دور و برشی همه چیز برات قشنگ تره؛ خورشید درخشان تره، درخت ها سبز ترن، آسمون آبی تره، پرنده ها خوش صدا ترن، لبخند ها واقعی ترن و سختی ها قابل تحمل تر :)
برای همینه که لویی داره چند کیلومتر مونده به آکسفوردو تقریبا پرواز میکنه تا بتونه زودتر هری رو ببینه و غافلگیرش کنه.
حتی همین حالا که بهش فکر میکنه احساس میکنه این لوس یا خنده داره اما وقتی به چشم های هیجان زده ی هری و لبخند بزرگش فکر میکنه با خودش کنار میاد و میگه، هری ارزش این لوس بازی ها رو داره !با رسیدن به ورودی شهر سرعتش رو کمتر کرد و قبل از رفتن به دانشگاه از شیرینی فروشی که تعریفش رو از زین شنیده بود چند تا کاپ کیک خرید.
تقریبا مطمئن بود هری این ساعت از روز تو کتاب خونه است پس با خیال راحت به اتاقشون رفت و وقتی زین خواست یکی از کاپ کیک هایی که خریده بود رو بخوره، روی دستش زد و بهش گفت بهتره بره کافه ی دوست پسرش و شیرینی های اونا رو ناخونک بزنه!
ESTÁS LEYENDO
Anxiolytic [L.S]
Fanfic[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"