Pill 32

2.5K 485 252
                                    

به چشم های نگران مادرش نگاه کرد و  براش دست تکون داد . به سختی تونست پدر مادرش رو برای رفتن به خونه راضی کنه در حالی که خودش خسته تر از همیشه بود و شاید ، بیشتر از اون ها نیاز به استراحت داشت . رو به روی ال سی دی بزرگ سالن انتظار بیمارستان نشست و به اطرافش نگاه کرد . چهره ی های مضطرب و ناامید مردم  و صداهایی که از بخش اورژانس بیمارستان میومد حالش رو بدتر میکرد .  چشم های خستش روی هم گذاشت و سرش رو به دیوار سرد پشت سرش تکیه داد . هنوز یک ساعت به وقت ملاقات باقی مونده بود و کمر هری از نشستن زیاد روی اون صندلی ها رو به شکستن بود ! 
با اینکه جما  بیشتر ساعات روز رو میخوابید و فقط برای خوردن غذا یا انجام تزریقاتش بیدار میشد اما هری به دیدن  همون جمای خواب آلود هم راضی بود و به چشم هاش التماس میکرد بسته نشن تا یک دقیقه از وقت ملاقات رو هم از دست نده . با اینکه چشم هاش به خواستش اعتنایی نکردن اما صدای زنگ تلفنش اون رو از خواب و بیداری بیرون آورد و با یک تماس غیر منتظره متعجبش کرد . قسمت سبز رنگ صفحه رو لمس کرد و جواب داد

" سلام سارا "

" سلام هری . حالت خوبه ؟"

" بد نیستم . تو خوبی ؟ همه چیز مرتبه ؟ "

"  هنوز یه کم تو غذا خوردن مشکل دارم اما در کل خوبم "

"  خوبه که خوبی "

" ببینم تو الان خونه ای ؟"

" نه . چطور ؟"

" گفتی برای انجام تحقیقاتت به پرونده ی من نیاز داری . میخواستم پرونده رو برات بیارم "

" او .. اصلا یادم نبود . من الان بیمارستانم . اگر بتونی بیای اینجا واقعا ممنون میشم "

" بیمارستان برای چی ؟"

" به خاطر جما . میدونی که ! "

" اوه . دوباره ؟ من واقعا متاسفم "

هری چیزی نگفت چون اونقدر این جمله رو از اطرافیانش شنیده بود که دیگه از واکنش نشون دادن بهش خسته شده بود .

" من تا بیست دقیقه دیگه اونجام . فلا خداحافظ "

سارا گفت و تماس قطع کرد . هری بیست و چند دقیقه ای که  تا اومدن سارا فرصت داشت رو صرف خوندن دوباره ی چت هاش با لویی کرد . در واقع این تنها کار لذت بخش این روزهاش بود و اون یه جورایی بهش معتاد شده بود ! با اینکه خبری از جمله های عاشقانه یا قلب های زیاد تو مکالماتشون نبود و لویی فقط از کارهایی که در غیاب هری توی آزمایشگاه انجام میداد میگفت و بعدش هم حسابی غر میزد اما هری با خوندن تک تکشون ذوق میکرد و با شیفتگی به صفحه ی گوشیش خیره میشد . بعدش هم به حال خودش تاسف میخورد و سرش تکون میداد تا 'مثلا' عقلش سر جاش بیاد . هری هنوز هم تو برزخی از احساساتش دست و پا میزد و تنها قلبش بود که به امید بهشت آغوش لویی تو سینش میتپید ؛ حتی اگر مغز لجبازش باهاش مخالفت میکرد.

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now