به چشم های نگران مادرش نگاه کرد و براش دست تکون داد . به سختی تونست پدر مادرش رو برای رفتن به خونه راضی کنه در حالی که خودش خسته تر از همیشه بود و شاید ، بیشتر از اون ها نیاز به استراحت داشت . رو به روی ال سی دی بزرگ سالن انتظار بیمارستان نشست و به اطرافش نگاه کرد . چهره ی های مضطرب و ناامید مردم و صداهایی که از بخش اورژانس بیمارستان میومد حالش رو بدتر میکرد . چشم های خستش روی هم گذاشت و سرش رو به دیوار سرد پشت سرش تکیه داد . هنوز یک ساعت به وقت ملاقات باقی مونده بود و کمر هری از نشستن زیاد روی اون صندلی ها رو به شکستن بود !
با اینکه جما بیشتر ساعات روز رو میخوابید و فقط برای خوردن غذا یا انجام تزریقاتش بیدار میشد اما هری به دیدن همون جمای خواب آلود هم راضی بود و به چشم هاش التماس میکرد بسته نشن تا یک دقیقه از وقت ملاقات رو هم از دست نده . با اینکه چشم هاش به خواستش اعتنایی نکردن اما صدای زنگ تلفنش اون رو از خواب و بیداری بیرون آورد و با یک تماس غیر منتظره متعجبش کرد . قسمت سبز رنگ صفحه رو لمس کرد و جواب داد" سلام سارا "
" سلام هری . حالت خوبه ؟"
" بد نیستم . تو خوبی ؟ همه چیز مرتبه ؟ "
" هنوز یه کم تو غذا خوردن مشکل دارم اما در کل خوبم "
" خوبه که خوبی "
" ببینم تو الان خونه ای ؟"
" نه . چطور ؟"
" گفتی برای انجام تحقیقاتت به پرونده ی من نیاز داری . میخواستم پرونده رو برات بیارم "
" او .. اصلا یادم نبود . من الان بیمارستانم . اگر بتونی بیای اینجا واقعا ممنون میشم "
" بیمارستان برای چی ؟"
" به خاطر جما . میدونی که ! "
" اوه . دوباره ؟ من واقعا متاسفم "
هری چیزی نگفت چون اونقدر این جمله رو از اطرافیانش شنیده بود که دیگه از واکنش نشون دادن بهش خسته شده بود .
" من تا بیست دقیقه دیگه اونجام . فلا خداحافظ "
سارا گفت و تماس قطع کرد . هری بیست و چند دقیقه ای که تا اومدن سارا فرصت داشت رو صرف خوندن دوباره ی چت هاش با لویی کرد . در واقع این تنها کار لذت بخش این روزهاش بود و اون یه جورایی بهش معتاد شده بود ! با اینکه خبری از جمله های عاشقانه یا قلب های زیاد تو مکالماتشون نبود و لویی فقط از کارهایی که در غیاب هری توی آزمایشگاه انجام میداد میگفت و بعدش هم حسابی غر میزد اما هری با خوندن تک تکشون ذوق میکرد و با شیفتگی به صفحه ی گوشیش خیره میشد . بعدش هم به حال خودش تاسف میخورد و سرش تکون میداد تا 'مثلا' عقلش سر جاش بیاد . هری هنوز هم تو برزخی از احساساتش دست و پا میزد و تنها قلبش بود که به امید بهشت آغوش لویی تو سینش میتپید ؛ حتی اگر مغز لجبازش باهاش مخالفت میکرد.
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"