پرده ی حریر رو کشید و خورشید رو مهمون اتاقش کرد.پشت میز کوچیک کنار پنجره نشست و به آسمون زل زد.
لویی هیچ وقت آسمون رو فراموش نمیکرد اما حالا خیلی دلتنگش بود.
مدت ها بود که پرواز نکرده بود.
آخرین باری که به آزادی یه پرنده خودشو تو آغوش آسمون جا کرده بود، به یاد نداشت اما بلندترین پروازش خیلی خوب جلوی چشم هاش بود. صدای خنده های هری که میون هو هوی باد میپیچید. انعکاس آبی آسمون تو یاقوت های سبزش که قشنگ ترین ترکیب جهان بود.
اون روز،
اون پرواز،
همه چیز.
لویی همه چیز رو به یاد داشت.
دفتر رو باز کرد و به صفحه ی خالی زل زد.
باید چی مینوشت؟ باید چی میگفت؟
اصلا باید مینوشت؟ باید میگفت؟
شاید از دور تردید لویی مسخره به نظر میرسید اما تردید های لویی همه زاده ی درد بودن.
درد بی اعتمادی،
درد دلتنگی،
درد نرسیدن.
شاید دست های لویی هیچ وقت خالی نبودن؛
دور و برش همیشه شلوغ بود.
محبوب بود.
با استعداد بود و وقتی از دور نگاهش میکردی، انگار اون تنها پادشاه جهان بود و و دنیا فقط به ساز اون میرقصید.
اما همه این ها فقط یه ماسک بودن.
لویی از درون خالی بود.
احساس پوچی از نوجوونی رهاش نکرده بود؛
وقتی مجبور بود برای آدم هایی که از حرف ها و رفتارهاشون بیزار بود، سر تایید نشون بده فقط برای اینکه میدونست آخر هر بحث و اتفاقی، هر چی که باشه، در نهایت اونه که شکست میخوره. اونه که بهم میریزه. اونه که خورد میشه.و حالا با اینکه سال ها از اون سختی ها فاصله داره، هنوز حفره هایی توی وجودش هستن که تو هر موقعیتی با شک و تردید پر میشن.
قبل از دیدن هری، اون فکر میکرد که حالش با هیچ آدمی خوب نمیشه.
برای خودش درس میخوند، برای خودش خوش میگذروند، برای خودش آرزو خلق میکرد.میدونست که دوست داشتن و دوست داشته شدن هست، اما فکر میکرد برای اون نیست.
اما هری اومد و همه ی فرضیه ها ریخت به هم.لویی اعتماد کرد. دل بست. عاشق شد.
شک ها رو کنار زد. هری رو به دنیای کوچیکش دعوت کرد و از دنیا کوچیکش خواست که هری رو بپذیره.هری عجله ای نداشت. قدم به قدم. رو به روز چیزهایی از وجود لویی رو نشونش میداد که حتی خودش هم از وجودشون بی خبر بود.
لویی دنیای جدیدی که با هری ساخته بود رو دوست داشت.
خودشو، وقتی که عاشق بود دوست داشت!
فکر میکرد هری جبران همه ی سختی هاست و زمانی که بهش گفتن هری بزرگ ترین دروغگوی دنیاست، دوباره شکست.
دوباره دیوارهای همیشگی رو دور خودش کشید و تو زندان افکارش به خاطرات هری سنگ پرتاب کرد.
تصویر هری نمیشکست اما لویی سعیش رو میکرد.
اون یکی از بزرگترین شرکت های داروسازی انگلستان رو اداره میکرد اما برای درد های خودش هیچ درمانی نداشت.فقط توی چند روز دوباره همه ی دنیاش عوض شده بود و لویی هنوز تو مستی سال های از دست رفته بود.
قسمت تاریک وجودش ازش میخواست رها کنه؛
امید به پایان خوش رو رها کنه.
کاغذ خالی رو به روشو خالی باقی بذاره و بره جایی که حتی خودش رو هم به یاد نیاره.
اما یه چیزی ته قلبش میگفت،
فقط یه بار دیگه رویا بساز
فقط یه بار دیگه برای تحمل دنیا تلاش کن
فقط یه بار دیگه دستاشو بگیر
فقط یه بار دیگه به چشم هاش نگاه کن
همه ی این سردرگمی های ناتموم، باز اشک شدن و از چشم های لویی ریختن.
چشم هاشو بست.
به خودش قول داد که این آخرین باره و خودکار مشکی رنگشو از کنار دفتر برداشت.
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"