pill 12

2.1K 468 50
                                    

" این آخرین شانس شرکت کننده ی ایرلند برای پرتاب توپه ... "

نایل صدای تلویزیون بالا برد و زمزمه کرد

" این یکی دیگه مال ماست ... "

هم زمان هری وارد اتاق شد و کوله پشتیش روی صندلی انداخت . میدونست نایل اونقدر غرق تماشای گلف که حتی متوجه ورودش هم نشده . خودشو روی تخت پرت کرد و مشغول تماشای حرص خوردن های نایل شد . بالاخره بازی تموم شد . ایرلند به هلند باخت و نایل با عصبانیت بالشت توی بغلش رو روی زمین کوبید . 

هری بالشت از روی زمین برداشت و گفت

" متاسفم که باختیم ، اما چرا حرصتو سر این بدبخت خالی میکنی؟ "

" ولم کن هری . حوصله ی مامان بازی هاتو ندارم "

" میخوای بگم فیبی بیاد ببرت بیرون ؟"

" لازم نکرده . خودش پنج دقیقه پیش تکست داد گفت تو راهه ! "

" محض رضای خدا تو یکی از کلاس هات هم شرکت کن نایل "

نایل دوباره بالشت تو بغلش گرفت و گفت

" راستی گفتی کلاس ! جلسه اول چطور بود پروفسور ؟"

" امتحان گرفتن... با یه پسره هم نمره شدم .. بهمون شک کردن و گفتن تقلب کردیم اما بعد ضایع شدن و ما دو تا شدیم سرگروه "

" او .. برای روز اول خوبه "

" منم همینطور فکر میکنم اما باید حواسم به این پسره باشه و بدونم دارم با کی رقابت میکنم"

" بیخیال .. مگه جنگه ؟"

" نمیدونم ، شاید . به هر حال باید حرفای ویلیامو جدی بگیرم "

" هر چی باشه تو از پسش برمیای هرولد . من خودم سربازتم "

هری خزید زیر پتو و خمیازه کشید

" پس مثل یه سرباز خوب تلویزیونو خاموش کن و بذار فرمانده بخوابه "

نایل احترام نظامی گذاشت و با خنده گفت

" چشم فرمانده "

بعد از چند دقیقه خواب مهمون چشم های هری شد . نایل هم با رسیدن فیبی باخت گلف رو فراموش کرد و اونا رفتن تا یه خاطره ی دو نفره و شیرین دیگه رو کنار هم بسازن .

بر خلاف زین که تک و تنها تو خیابون های آکسفورد قدم میزد و دنبال یک پاتوق دنج برای خودش میگشت . بالاخره ته خیابون سنگ فرش شده و شلوغی تابلوی نئونی و قدیمی یک کافه رو دید . جلوتر رفت و در چوبی رو باز کرد . هوای گرم و بوی قهوه ای که تو کل کافه پیچیده بود حسابی سر حالش آورد و اون ناخودآگاه لبخند زد . پشت صندلی چوبی و پایه بلندی نشست و پسر جوون و خوش پوشی منو رو براش آورد . بدون اینکه نگاهی به اون منوی بلند بالا بندازه یه لاته سفارش داد . دستاشو زیر چونش گذاشت و مشغول دیدن تابلو های عجیب و غریبی که دیوار های کافه رو تزیین کرده بودن شد . اونا تلفیقی از نقاشی های قدیمی با بک گراند های امروزی بودن و با ظرافت و ذوق زیادی طراحی شده بودن . این اولین بار بود که زین همچین چیزی میدید و واقعا این خلاقیت رو تحسین میکرد . داشت فکر میکرد از اون تابلو ها عکس بگیره که دختر مو بلوند و قد بلندی صندلی کناریش رو بیرون کشید و روش نشست . ابروهاشو بالا انداخت و گفت

" مثل اینکه خیلی از این تابلو ها خوشت اومده "

زین با شنیدن صدای اون دختر به خودش اومد و برگشت سمتش 

" اوم .. اره خب ! واقعا طراحی جالبی دارن "

" خوشحالم که اینطوری فکر میکنی "

" چطور؟ مگه تو‌ طراحیشون کردی ؟"

" اوهوم ! بهم نمیاد ؟"

" چ.. چرا ولی خب فکر نمیکردم انقدر خوش شانس باشم که طراحشون رو به همین سادگی ملاقات کنم"

دختر خندید و ادامه داد 

" راستش من طراح حرفه ای نیستم . بیشتر برای کمک به برادرم که صاحب این کافست اینجام  . این تابلو ها رو هم به عنوان هدیه براش طراحی کردم . فکر نکنم جای دیگه بشه دیدشون "

" به هر حال خیلی فوق العاده ان . بهت تبریک میگم .امیدوارم یه روز همچین طرح هایی به ذهن منم برسه "

" مگه طراحی میکنی ؟"

" نه فلا ، ولی تو دانشکده هنر شهرتون درس میخونم و قراره از این به‌ بعد شروع‌ به ‌طراحی کنم"

" خدای من ! این عالیه . من به خاطر کارهای کافه و نگهداری از پدرم هیچ وقت نتونستم برم دانشگاه. فقط گاهی وقتا برای سرگرمی یه چیزایی طراحی میکنم . میشه برام تعریف کنی کلاس هاتون چه طوریه و بیشتر رو چه سبک هایی مانور میدن؟"

" چقدر حیف . با استعدادی که تو داری حتما میتونستی تو دانشگاه موفق باشی . راستش من تازه اومدم اینجا ، فلا سه چهار تا کلاس معمولی تجربه کردم اما قول میدم هر وقت چیز جدید و جالبی یاد گرفتم بیام اینجا و به تو هم بگم "

" واقعا این کارو میکنی ؟"

" چرا که نه . تو هم باید قول بدی برای پروژه ها کمکم کنی و از این ایده های  خفنت بهم بدی "

" حتما . من هر کاری بتونم برات انجام میدم "

زین لبخند مهربونی تحویل دختر داد و اون با صدای برادرش از جاش بلند شد تا سفارش زین رو براش بیاره . قبل از تحویل فنجون دوید تو دستشویی و با دست پاچگی رژ لب قرمزش رو تمدید کرد . لاته رو تحویل گرفت و اونو جلوی زین گذاشت . 
زین دستاش دور فنجون حلقه کرد و گفت

" ممنون ... اوم .. راستی من اسمتو نمیدونم "

" اسمم کاتریناست "

" ممنون کاترینا . منم زینم "

" ازآشنایی باهات خوشحال شدم زین . فلا باید برگردم سر کار اما میتونم امیدوار باشم که باز میبینمت . مگه نه ؟"

" حتما ، قراره از این به بعد بیشتر همو ببینیم "

زین گفت و مثل همیشه به قول هاش عمل کرد . از اون روز به بعد هر چیز جدید و جالبی که تو کلاس ها یاد میگرفت رو آخر هفته ها به کاترینا میگفت و از اون دختر ایده های جدید میگرفت . علاوه بر اون کلی قهوه و کیک مجانی به بدن میزد و دوست های خوبی تو کافه پیدا کرده بود . رفت و آمد به اون کافه و یاد دادن چیزهای جدید به کاترینا برای زین فقط یه تفریح شیرین محسوب میشد اما لحظه به لحظش برای کاترینا معنای متفاوتی داشت . اون دختر اونقدر به زین علاقه مند شده بود که دلش میخواست روی تمام رفتار های محبت آمیز اون پسر مهر علاقه بزنه و هر هفته و هر ساعت منتظر یه اعتراف از زین بود !

Anxiolytic [L.S]Where stories live. Discover now