" این آخرین شانس شرکت کننده ی ایرلند برای پرتاب توپه ... "
نایل صدای تلویزیون بالا برد و زمزمه کرد
" این یکی دیگه مال ماست ... "
هم زمان هری وارد اتاق شد و کوله پشتیش روی صندلی انداخت . میدونست نایل اونقدر غرق تماشای گلف که حتی متوجه ورودش هم نشده . خودشو روی تخت پرت کرد و مشغول تماشای حرص خوردن های نایل شد . بالاخره بازی تموم شد . ایرلند به هلند باخت و نایل با عصبانیت بالشت توی بغلش رو روی زمین کوبید .
هری بالشت از روی زمین برداشت و گفت
" متاسفم که باختیم ، اما چرا حرصتو سر این بدبخت خالی میکنی؟ "
" ولم کن هری . حوصله ی مامان بازی هاتو ندارم "
" میخوای بگم فیبی بیاد ببرت بیرون ؟"
" لازم نکرده . خودش پنج دقیقه پیش تکست داد گفت تو راهه ! "
" محض رضای خدا تو یکی از کلاس هات هم شرکت کن نایل "
نایل دوباره بالشت تو بغلش گرفت و گفت
" راستی گفتی کلاس ! جلسه اول چطور بود پروفسور ؟"
" امتحان گرفتن... با یه پسره هم نمره شدم .. بهمون شک کردن و گفتن تقلب کردیم اما بعد ضایع شدن و ما دو تا شدیم سرگروه "
" او .. برای روز اول خوبه "
" منم همینطور فکر میکنم اما باید حواسم به این پسره باشه و بدونم دارم با کی رقابت میکنم"
" بیخیال .. مگه جنگه ؟"
" نمیدونم ، شاید . به هر حال باید حرفای ویلیامو جدی بگیرم "
" هر چی باشه تو از پسش برمیای هرولد . من خودم سربازتم "
هری خزید زیر پتو و خمیازه کشید
" پس مثل یه سرباز خوب تلویزیونو خاموش کن و بذار فرمانده بخوابه "
نایل احترام نظامی گذاشت و با خنده گفت
" چشم فرمانده "
بعد از چند دقیقه خواب مهمون چشم های هری شد . نایل هم با رسیدن فیبی باخت گلف رو فراموش کرد و اونا رفتن تا یه خاطره ی دو نفره و شیرین دیگه رو کنار هم بسازن .
بر خلاف زین که تک و تنها تو خیابون های آکسفورد قدم میزد و دنبال یک پاتوق دنج برای خودش میگشت . بالاخره ته خیابون سنگ فرش شده و شلوغی تابلوی نئونی و قدیمی یک کافه رو دید . جلوتر رفت و در چوبی رو باز کرد . هوای گرم و بوی قهوه ای که تو کل کافه پیچیده بود حسابی سر حالش آورد و اون ناخودآگاه لبخند زد . پشت صندلی چوبی و پایه بلندی نشست و پسر جوون و خوش پوشی منو رو براش آورد . بدون اینکه نگاهی به اون منوی بلند بالا بندازه یه لاته سفارش داد . دستاشو زیر چونش گذاشت و مشغول دیدن تابلو های عجیب و غریبی که دیوار های کافه رو تزیین کرده بودن شد . اونا تلفیقی از نقاشی های قدیمی با بک گراند های امروزی بودن و با ظرافت و ذوق زیادی طراحی شده بودن . این اولین بار بود که زین همچین چیزی میدید و واقعا این خلاقیت رو تحسین میکرد . داشت فکر میکرد از اون تابلو ها عکس بگیره که دختر مو بلوند و قد بلندی صندلی کناریش رو بیرون کشید و روش نشست . ابروهاشو بالا انداخت و گفت
" مثل اینکه خیلی از این تابلو ها خوشت اومده "
زین با شنیدن صدای اون دختر به خودش اومد و برگشت سمتش
" اوم .. اره خب ! واقعا طراحی جالبی دارن "
" خوشحالم که اینطوری فکر میکنی "
" چطور؟ مگه تو طراحیشون کردی ؟"
" اوهوم ! بهم نمیاد ؟"
" چ.. چرا ولی خب فکر نمیکردم انقدر خوش شانس باشم که طراحشون رو به همین سادگی ملاقات کنم"
دختر خندید و ادامه داد
" راستش من طراح حرفه ای نیستم . بیشتر برای کمک به برادرم که صاحب این کافست اینجام . این تابلو ها رو هم به عنوان هدیه براش طراحی کردم . فکر نکنم جای دیگه بشه دیدشون "
" به هر حال خیلی فوق العاده ان . بهت تبریک میگم .امیدوارم یه روز همچین طرح هایی به ذهن منم برسه "
" مگه طراحی میکنی ؟"
" نه فلا ، ولی تو دانشکده هنر شهرتون درس میخونم و قراره از این به بعد شروع به طراحی کنم"
" خدای من ! این عالیه . من به خاطر کارهای کافه و نگهداری از پدرم هیچ وقت نتونستم برم دانشگاه. فقط گاهی وقتا برای سرگرمی یه چیزایی طراحی میکنم . میشه برام تعریف کنی کلاس هاتون چه طوریه و بیشتر رو چه سبک هایی مانور میدن؟"
" چقدر حیف . با استعدادی که تو داری حتما میتونستی تو دانشگاه موفق باشی . راستش من تازه اومدم اینجا ، فلا سه چهار تا کلاس معمولی تجربه کردم اما قول میدم هر وقت چیز جدید و جالبی یاد گرفتم بیام اینجا و به تو هم بگم "
" واقعا این کارو میکنی ؟"
" چرا که نه . تو هم باید قول بدی برای پروژه ها کمکم کنی و از این ایده های خفنت بهم بدی "
" حتما . من هر کاری بتونم برات انجام میدم "
زین لبخند مهربونی تحویل دختر داد و اون با صدای برادرش از جاش بلند شد تا سفارش زین رو براش بیاره . قبل از تحویل فنجون دوید تو دستشویی و با دست پاچگی رژ لب قرمزش رو تمدید کرد . لاته رو تحویل گرفت و اونو جلوی زین گذاشت .
زین دستاش دور فنجون حلقه کرد و گفت" ممنون ... اوم .. راستی من اسمتو نمیدونم "
" اسمم کاتریناست "
" ممنون کاترینا . منم زینم "
" ازآشنایی باهات خوشحال شدم زین . فلا باید برگردم سر کار اما میتونم امیدوار باشم که باز میبینمت . مگه نه ؟"
" حتما ، قراره از این به بعد بیشتر همو ببینیم "
زین گفت و مثل همیشه به قول هاش عمل کرد . از اون روز به بعد هر چیز جدید و جالبی که تو کلاس ها یاد میگرفت رو آخر هفته ها به کاترینا میگفت و از اون دختر ایده های جدید میگرفت . علاوه بر اون کلی قهوه و کیک مجانی به بدن میزد و دوست های خوبی تو کافه پیدا کرده بود . رفت و آمد به اون کافه و یاد دادن چیزهای جدید به کاترینا برای زین فقط یه تفریح شیرین محسوب میشد اما لحظه به لحظش برای کاترینا معنای متفاوتی داشت . اون دختر اونقدر به زین علاقه مند شده بود که دلش میخواست روی تمام رفتار های محبت آمیز اون پسر مهر علاقه بزنه و هر هفته و هر ساعت منتظر یه اعتراف از زین بود !
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"