با رفتن لیام زین روی صندلی چوبی اون پسر نشست و مشغول خوندن شعر هایی که به در و دیوار کانکس وصل شده بود شد . اکثر اون ها شعرهای مورد علاقه ی زین بودن و این باعث شد زین حس بهتری نسبت به اون پسر پیدا کنه . این راجب همه ی ما صدق میکنه ٬ هممون وقتی علایقمون رو تو زندگی یک نفر دیگه پیدا میکنیم نسبت به اون شخص مشتاق تر میشیم ؛ شاید به خاطر اینکه فکر میکنیم کنار اون ٬ میتونیم خود واقعیمون باشیم و بدون ترس از علاقه هامون حرف بزنیم . خصوصا اگر اون علاقه ها خیلی شخصی یا خاص باشن و تعداد کمتری از مردم اون ها رو بپسندن و برای زین ، شعر یکی از همین علاقه ها بود . با اینکه یک دوست صمیمی و باحال مثل لویی کنار خودش داشت اما همیشه دنبال کسی میگشت که بتونه براش از ادبیات ، شعر و موسیقی بگه و اون با علاقه به حرف هاش گوش بده ؛ بدون اینکه خسته بشه ٬ بدون اینکه چشم هاشو بچرخونه و بحث راجب سیاست و اقتصاد رو شروع کنه و حالا با دیدن این شعر ها و اون گیتار قدیمی کنار تخت ، حس میکرد میتونه روی لیام و اتاقک گرمش حساب باز کنه . چیزی به صبح نمونده بود که صداهای عجیب غریب شکمش بهش فهموند باید سراغ شیرینی های مامان لیام بره . سمت کمد کوچیک کنار تخت خم شد و درشو باز کرد . دسته ای از کاغذ روی زمین افتاد و پشت اون ها چند تا لیوان و یه ظرف ، پر از شیرینی های رنگارنگ پیدا شد.
زین ظرف رو بیرون آورد و یکی از شیرینی ها رو برداشت . کاغذ ها رو از روی زمین جمع کرد و روی تخت نشست . اولین گازو به شیرینی زد و اولین کاغذ رو خوند" ای عشق
ای حاصل لحظه های ناشکیبای انتظار
ای در گذشته از فراسوی نیک و بد
گر سودای آمدنت باشد، شب از حقیقت تو لبریز می شود
و خدا در کلامت شکل می یابد
ای عشق
ای تجسم حقیقت مطلق
چه سنگین .. چه با وقار .. از کوچه خلوتم باز آمدی "زین مشتاقانه نوشته های پشت برگه رو خوند
" یه شعر دیگه وسط شیفت های نیمه شب.
احمقانست که برای اون مینویسم
اما دست خودم نیست !
وقتی بهش فکر میکنم کلمه ها قشنگ تر کنار هم قرار میگیرن !
انگار اون چشم ها آفریده شدن که من براشون شعر بگم
میدونم این دیوونگیه ٬ ولی من عاشق ذوقی که با فکر کردن به اون سراغم میاد شدم !
لیام جیمز پین
بیست و سوم اکتبر 2017 "زین چند بار دیگه اون شعرو خوند و هر بار بیشتر از قبل آرامشی که تو اون کلمات بودن رو احساس کرد . شاید یه جایی از ذهنش به اون مخاطب ناشناس خوش شانس حسودی کرد و با کنجکاوی بقیه برگه ها رو از نظر گذروند . بقیشون چیزی شبیه چرک نویس برای همین شعر بودن . برگه هایی پر از خط خطی و تیکه های جدا جدا با کلمات و چینش های مختلف .
بقیه ی کمد رو به امید پیدا کردن یه شعر جدید گشت اما به جز چند تا رمان قدیمی وغزلواره های مختلف چیزی پیدا نکرد . یه شیرینی دیگه از تو ظرف برداشت و با لذت خوردش . این یکی از قبلی هم خوشمزه تر بود پس یه دونه دیگه هم برداشت ، به خودش قول داد این آخریشه و این قول تا خوردن آخرین دونه شیرینی ها ادامه داشت !
أنت تقرأ
Anxiolytic [L.S]
أدب الهواة[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"