Pill 15

2.2K 475 76
                                    


با رفتن لیام زین روی صندلی چوبی اون پسر نشست و مشغول خوندن شعر هایی که به در و دیوار کانکس وصل شده بود شد . اکثر اون ها شعرهای مورد علاقه ی زین بودن و این باعث شد زین حس بهتری نسبت به اون پسر پیدا کنه . این راجب همه ی ما صدق میکنه ٬ هممون وقتی علایقمون رو تو زندگی یک نفر دیگه پیدا میکنیم نسبت به اون شخص مشتاق تر میشیم ؛ شاید به خاطر اینکه فکر میکنیم کنار اون ٬ میتونیم خود واقعیمون باشیم و بدون ترس از علاقه هامون حرف بزنیم . خصوصا اگر اون علاقه ها خیلی شخصی یا خاص باشن و تعداد کمتری از مردم اون ها رو بپسندن و برای زین ، شعر یکی از همین علاقه ها بود . با اینکه یک دوست صمیمی و باحال مثل لویی کنار خودش داشت اما همیشه دنبال کسی میگشت که بتونه براش از ادبیات ، شعر و موسیقی بگه و اون با علاقه به حرف هاش گوش بده ؛ بدون اینکه خسته بشه ٬ بدون اینکه چشم هاشو بچرخونه و بحث راجب سیاست و اقتصاد رو شروع کنه و حالا با دیدن این شعر ها و اون گیتار قدیمی کنار تخت ، حس میکرد میتونه روی لیام و اتاقک گرمش حساب باز کنه . چیزی به صبح نمونده بود که صداهای عجیب غریب شکمش بهش فهموند باید سراغ شیرینی های مامان لیام بره . سمت کمد کوچیک کنار تخت خم شد و درشو باز کرد . دسته ای از کاغذ روی زمین افتاد و پشت اون ها چند تا لیوان و یه ظرف ، پر از شیرینی های رنگارنگ پیدا شد.
زین ظرف رو بیرون آورد و یکی از شیرینی ها رو برداشت . کاغذ ها رو از روی زمین جمع کرد و روی تخت نشست . اولین گازو به شیرینی زد و اولین کاغذ رو خوند 

" ای عشق
ای حاصل لحظه های ناشکیبای انتظار 
ای در گذشته از فراسوی نیک و بد 
گر سودای آمدنت باشد، شب از حقیقت تو لبریز می شود
و خدا در کلامت شکل می یابد
ای عشق
ای تجسم حقیقت مطلق 
چه سنگین .. چه با وقار .. از کوچه خلوتم باز آمدی  "

زین مشتاقانه نوشته های پشت برگه رو خوند 

" یه شعر دیگه وسط شیفت های نیمه شب.
احمقانست که برای اون مینویسم 
اما دست خودم نیست ! 
وقتی بهش فکر میکنم کلمه ها قشنگ تر کنار هم قرار میگیرن !
انگار اون چشم ها آفریده شدن که من براشون شعر بگم 
میدونم این دیوونگیه ٬ ولی من عاشق ذوقی که با فکر کردن به اون سراغم میاد شدم !
لیام جیمز پین
بیست و سوم اکتبر 2017 "

زین چند بار دیگه اون شعرو خوند و هر بار بیشتر از قبل آرامشی که تو اون کلمات بودن رو احساس کرد . شاید یه جایی از ذهنش به اون مخاطب ناشناس خوش شانس حسودی کرد و با کنجکاوی بقیه برگه ها رو از نظر گذروند . بقیشون چیزی شبیه چرک نویس برای همین شعر بودن . برگه هایی پر از خط خطی و تیکه های جدا جدا با کلمات و چینش های مختلف .
بقیه ی کمد رو به امید پیدا کردن یه شعر جدید گشت اما به جز چند تا رمان قدیمی وغزلواره های مختلف چیزی پیدا نکرد . یه شیرینی دیگه از تو ظرف برداشت و با لذت خوردش . این یکی از قبلی هم خوشمزه تر بود پس یه دونه دیگه هم برداشت ، به خودش قول داد این آخریشه و این قول تا خوردن آخرین دونه شیرینی ها ادامه داشت !

Anxiolytic [L.S]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن