خانوم بک یقه ی کت قرمزش رنگش رو صاف کرد و از جاش بلند شد . کنترل نمایشگرو بین دست های کشیدش گرفت و شروع به صحبت کرد
" همونطور که تو این اسلاید میبینید فروش شرکت به کم ترین حد ممکنش رسیده . خصوصا تو دارو های پر مصرف مثل آسپیرین ، مورفین و انسولین . تو دارو های کم یاب و خاص هم دچار مشکل هستیم اما نه به اندازه بقیه دارو ها . طبق بررسی هایی که من انجام دادم کم شدن فروش ربطی به کیفیت محصولات نداره بلکه به خاطر بالاتر بودن قیمت ما نسبت به شرکت رقیب ، یعنی شرکت تاملینسون هاست . اون ها سود خودشون رو به کم تر از بیست درصد رسوندن و این باعث میشه تقاضا از شرکت ما کم تر بشه . متاسفم که اینو میگم اما اگر همینطور پیش بره مواد اولیه ای که تو انبار داریم فاسد میشن و شرکت رو به ورشکستی میره "
با تموم شدن حرف های خانوم بک سکوت جلسه شکسته شد . میشد نگرانی و اضطراب رو تو چهره ی تک تک سهام دار ها دید . هر کسی راه حل خودش رو با بغل دستیش در میون میگذاشت و جلسه به همهمه کشیده شده بود . بالاخره یکی از اعضا از جاش بلند شد و گفت
" خب ما هم سودمون رو کاهش بدیم ؛ به هر حال همیشه سود کمتر ، مساوی فروش بیشتره "
نفر بعدی اضافه کرد
" منم موافقم . سود کمتری دریافت کنیم بهتر از اینکه مواد اولیمون توی انبار فاسد بشن"
چند نفر دیگه هم از این راه حل دفاع کردن تا اینکه رئیس صورت یخی شرکت با همون خونسردی همیشگی جمع رو به سکوت دعوت کرد
" آروم باشید آقایون . چرا انقدر آشفته اید ؟ من بهتون قول میدم این اوضاع پایدار نخواهد بود و ما به هیچ وجه سودمون رو کمتر نمیکنیم "
سهام دار همیشه نگران شرکت ، اقای اسنایدر بلافاصله پرسید
" اما چجوری ؟ تا وقتی شرکت تاملینسون ها سود کمتری دریافت کنه کسی از ما دارو نمیخره "
مگنوسن روی میز خم شد و دست های در هم قفل شدش رو زیر چونش گذاشت
" تا حالا شده من قولی بدم و بهش عمل نکنم آقای اسنایدر ؟"
" ن ... نه جناب مگنوسن ولی این موضوع .."
" همونطور که گفتم جای نگرانی نیست و من هر طور شده این مشکل رو حل میکنم. حالا هم بهتره به جای ادامه دادن به این بحث بیهوده تشریف ببرید طبقه ی پایین تا پذیرایی بشید "
بقیه اعضا با دیدن جدیت مگنوسن سکوت کردن و به گفته ی اون راهی سالن پذیرایی شدن. در واقع هیچ کدوم جرئت مخالفت کردن با چارلز اگوستوس مگسنوسنِ بزرگ رو نداشتن .
با خالی شدن اتاق جلسات ، مرد صورت یخی پشت میزش نشست و مشاور همیشگیش رو به اتاق دعوت کرد . اندرسون نفس نفس زنان وارد اتاق شد و در پشت سرش بست .
مگنوسن چشم های بی روحشو به اون مرد دوخت و گفت
YOU ARE READING
Anxiolytic [L.S]
Fanfiction[Complete] "خب ببین اینجا چی داریم .. لویی تاملینسون مغرور که ادعا میکنه بهترین دانشجوی داروسازی دانشکدست در حالی که نمیتونه یه قرص ساده برای خودش تجویز کنه" "سرد درد های من دیگه با قرص خوب نمیشن هری!" "پس با چی خوب میشن؟" "با تـو"