chapter2:خوشبخت

258 27 7
                                    

تیسپر جایی را که الیویا بلک زندگی میکرد، میشناخت. این اولین باری نبود که جیلین را به دوربرگردان مجتمع کثیف 'شدو هیل' میرساند. یک بار نزدیک بود به خیابانها بیفتد ولی هنوز هم ترجیح میداد در خیابانهای سیاتل که طوفان بیرحم و سوزناکی داشت بخوابد ولی در همچین جای آزرده ای زندگی نکند.

تیسپر با آه عمیق از سر نگرانی گفت "مواظب باش جِی!" و دنده را کشید تا پارک کند. جیلین را در حالی که چشمان آرام آبی اش تحسین میکرد تماشا کرد که چگونه دود سیگارش را بیرون داد. هروقت که به آنها خیره میشد دوباره بچه بود. درازکشیده جلوی تلویزیون کنار فیلیپ.وقتی که آنها با هم سری 'دراگون بال'میدیدند و تا زمانی که زبانشان بی حس شود شربت میخوردند.

بعضی وقت‌ها همیشه در آغوش مادرش از خواب بیدار میشد سرش را روی شانه مادرش میگذاشت و بوی تن او را به مشامش میکشید. این چیزی بود که هنگام خیره شدن به جیلین حس میکرد. امنیت و پاکی_با آنکه هردوی آنها میدانستند هر چیزی جز این هستند. چیزهایی مثل پاکی روزی که آزمایش جولیا مکس ول مثبت تشخیص داده شد یا شبی که فیلیپ تصمیم گرفت خواهری مثل تیسپرِلا تَتوم ندارد، مرد.

جیلین اینبار با لبخند گفت. "مشکلی ندارم!" کیفش را روی دوشش گذاشت و برگشت تا برود ولی قبل از اینکه اجازه دهد، تیسپر صورتش را بین انگشتان درازش گرفت.

او چال گونه جیلین را با صدای بلندی ماچ و مثل کبوتری در هوا رهایش کرد. "خیلی خب! برو قبل اینکه نظرم عوض شه و بندازمت توی ماشین"

او کمربندش را باز کرد و در را پشت سرش بست سپس مکث کرد و چارچوب را نگه داشت و به سمت داخل خم شد "بعد این برمیگردم باشه؟پس نگران نباش. اون قرار نیست تا چند ساعت بیاد خونه. چک کردم."

تیسپر به راهنمای دوربرگردان خیره شد، یک درد آرامی در قفسه سینه اش حس کرد. نگران بود خیلی نگرانش بود.

تیسپر گفت "باشه" ولی به نظر نمیرسید متقاعد شده باشد "فقط بهم قول بده که مراقب هستی اصلا نمیفهمم چرا همش برمیگردی همینجا!"

"خودت که میدونی چرا!" تن صدای جیلین به او تلنگر زد "مواظب هستم بهت قول میدم." سپس شصتش را به سمت آپارتمان کهنه پشت سرش گرفت. " باید برم تیس. برنامه داریم یادته که؟"

"خیلی خب باشه فهمیدم." او موجی از موهای ابریشمی اش را روی شانه اش انداخت و هوای متعفن علوف هرز را که از بالکن طبقه بالا می آمد استشمام کرد " تا یه ساعت دیگه برمیگردم هراتفاقی که افتاد بهم زنگ بزن"

"میدونم. میدونم"

"دوستت دارم!"

جیلین لبخند زد و به نرمی گفت"منم دوستت دارم تیس." سپس چرخید و دستش را از بند کوله پشتی اش رد کرد.

تیسپر پدال گاز را فشار داد ولی وقتی رفتن جیلین را دید ترمز کرد. هرتار موی بلوندش نور را میشکست مانند تکه ای الماس خورشید را جذب میکرد. جیلین هرجا که میرفت اصرار به مصیبت تراشی داشت و فکر کردن به ان باعث میشد نگرانی او بیشتر شود. تیسپر مدتی انجا نشست ناخن های بلندش را دور فرمان چرمی ماشینش محکم کرد سپس با ناامیدی لبانش را لیس زد و به سمت جلو برگشت و پایش را روی گاز فشار داد.

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon