Chapter42:خون

99 20 0
                                    

چطور پوست میتوانست اینهمه احساس سرما کند؟

نوک انگشتان یخ اش صورتش را لمس کردند،خفیف بود ولی روی استخوان گونه اش سفت شده بود.کف دست سرد و سفتش روی خط منحنی گونه اش قرار گرفت و سعی داشت صورتش را گرم کند.و نفس این غریبه_مانند هوایی نامعلوم به صورتش برخورد میکرد. ولی وقتی جیلین چشمانش را باز کرد،کسی انجا نبود.

او در تاریکی بود.صورتش با اتشی داشت میسوخت.
انگار هر اینچ گوشتش توسط زنبوری نیش زده شده بود،و نوعی درد عجیب تری پشت چشمانش به وجود امده بود.نشست،ولی دستانش درد میگرفت و پاهایش سنگینی میکرد.جیلین داشت به روی هر تختی که قبلا رویش استراحت کرده بود،برمیگشت _تا اینکه از عضلات بازوهایش کمک گرفت و خود را به سمت تاج تخت کشید.

نه.این یک برانکار بود نه یک تخت.چشمانش به اندازه کافی دید پیدا کرده بود که حال بتواند ان را تشخیص دهد.ولی جیلین دیگر چیزی نمیتوانست ببیند،با وجود ان نور کمی که از پنجره وارد میشد_نه دیوار،چهار فوت انطرف تر.یک دیوار شیشه ای مانند همانی که الیویا را داخلش انداخته بودند.

بنا به دلایلی،جیلین نمیتوانست بایستد.اینطور نبود که به اندازه کافی قدرت نداشت،بیشتر این حس به او دست میداد که گویی در کل پایی نداشت که روی انها بایستد.انگار چیزی بین او وجود نداشت و فقط زمین بود و بوی نمناک کهنه انجا.

یک قدم برداشت و روی زانوهایش افتاد.و برای لحظه ای،جیلین چهار دست و پا مکث کرد و دستش را سمت پاهایش برد تا مطمئن شود هنوز سر جایشان هستند.هر لمسش مثل جریان الکتریسیته بود.پوست و استخوانش را میسوزاند و ماهیچه هایش را مسدود میکرد.جیلین خودش را جلو کشید و اجرهای زیر انگشتانش را حس کرد.ارام خزید و یک قدم دیگر،تا اینکه توانست دیوار جلویش را حس کند.وقتی کف دستش را روی ان کشید صیغلی و سرد بود.

و سپس یک لامپ روشن شد.چشمانش را سوزاند و قرنیه هایش به طرز درد اوری میتپیدند.

جیلین ناله کرد و پاهایش را انقدر روی زمین کوبید تا اینکه درد از بین رفت و چشمانش از ترس روشنایی به هم کوبیده شدند.او گوش داد،و وقتی چیزی نشنید، چشمانش را مجبور کرد تا باز شوند.

او درون اتاقی بود که یک اتاق داشت_یک جعبه شیشه ای درون یک مکان سفید.بیرون دیوارهای او کسی و چیزی وجود نداشت جز یک میز،یک صندلی و کامپیوتر با تجهیزاتش که روی میز بودند.هیچ فردی در دیدش نبود.هیچکس جز خودش و دیوارهای اطرافش؛او یقینا،یک سنسور روشن شدن خودکار لامپ را فعال کرده بود.

جیلین توانش را جمع کرد،روی پاهایش ایستاد و وقتی پاهایش ولو شده بودند به شیشه تکیه داد.و وقتی دید چه چیزی در بازتاب شیشه است نفسش حبس شد و محکم به سمت لامپ برگشت و اب دهانش را قورت داد.

پاهایش بار دیگر سیاه شده بودند.سیاه مثل عقیق درخشان.و دستانش نیز به همان شکل،سیاه تا سر ناخن هایش.تیرگی تا شانه هایش بالا امده بود.کمی از سینه اش را پر کرده و کل گردنش را رنگ کرده بود. تقریبا جوری دیده میشد انگار خودش را با مداد شمعی تیره رنگ کرده بود.نه،این از ان تیره تر بود.تیره مثل پر کلاغ.

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Место, где живут истории. Откройте их для себя