Chapter38:محافظت

88 15 0
                                    

جیلین کل شب را به زیا گوش داد.هنوز درون گوشش صحبت میکرد و برایش مایل ها دور به نظر میرسید. مانند یک غول، در سر جیلین اشیانه کرده بود.جیلین نمیتوانست بیرونش کند.او روی تختی که زیا بهش داده بود دراز کشید درون گرمای پارچه مخملی و فکر کرد. نمیتوانست فکر نکند. فقط فکر کرد. درباره تمام چیزهایی که هنگام شام زیا برایش گفته بود فکر کرد. سعی کرد تمام ان مکالمه ارام را که الان در نوعی مه دنیوی نشسته بود،به یاد اورد.در حضورش بودن برای جیلین مانند قطره سریعی از موادی قوی بود.چیزی ثبت نشده بود و با این حال با رفتنش،او را درون دنیایی مه الود رها کرد.

ولی چیز دیگری نیز وجود داشت.چیزی که از تمام درخواست های ان غریبه،با زور کنارش میزد.چیزی مثل ذهن دوم، که در سرش مانده بود.به او میگفت تا به جایی که از ان امده بود برگردد.او هنوز نمیدانست به کجا تعلق دارد_نه تا وقتی که خواب انا را دید.

انا قد بلند و زیبا بود.ظریف و در سفیدی بی نهایت لخت بود.او موهایش را پشت گوشش انداخت. انگشتانش به خاطر برف یخی خیس بودند.انا دست ظریفش را دراز کرد و او را به سمت جنگل سرسبز هدایت کرد.به روی ریشه ها و سنگها و کوه ها.انا او را به سمت کولاکی هدایت کرد که سرما تا مغز استخوانش را سوزاند.و در میان ان کولاک،انا به او اجازه داد تا با برف،زمین پوشیده از برفی که خیلی وقتها خوابش را میدید،تصویه حساب کند.

روی برف مخملی،یک گرگ یوکون به زیبایی نشسته بود.او تکان نخورد_خشکش زده بود.نه به وسیله برف و باد و سرما،بلکه زمان.جیلین به خاطر چشمان و موهای طلایی اش میدانست که او کوانتین بود.
ولی وقتی برگشت تا بپرسد که چرا او را به انجا اورده است،انا رفته بود.و چاله ای از خون در جایی که قبلا ایستاده بود،وجود داشت.

ان موقع بود که وقتی جیلین بیدار شد،فهمید که باید از انجا برود.

                                ____

"سدی"

"سدی،الان دیگه برگرد.کارمون تموم شد."

سدی در تاریکی بیدار شد.وقتی که شروع کرده بودند، اینقدر تاریک نبود.

او چیز زیادی جز سنگ سیلیکات را در میان شمعدان ها به یاد نمیاورد.که در رنگهای نیلی میدرخشید.و فکر میکرد که در اعماق تاریکی بینهایت ابی و سفید
صورت هایی را میدید.صورت هایی در اسمان؛اسمان درون سنگ.

و حالا انگار در ان چند دقیقه ای که به چشمانش استراحت داده بود و کلماتی را با الکس رد و بدل میکرد، چند ساعت گذشته بود.کلماتی که حال به یاد نمیاورد.چیزی درباره عناصر بود.چیزی درباره اتش.

"کار کرد؟"او وقتی که نور اتاق خواب روشن شد و چیزی که در ابتدا جمعی از شمعدانهای الکس بود،
الان به نور اتاق او تبدیل شده بود را دید،خود را عقب کشید.

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora