Chapter25:ایمانی

90 20 0
                                    

وقتی دوران جنینی به ششهایش رسید،انطور که جیلین فکر میکرد،دردناک نبود.درد ان مانند برنشیت
(اماس نایژه)ای بود که جیلین در دوران دبیرستان گرفته بود.و یا اولین بار که سیگار کشید را یادش می انداخت.وقتی نفس میکشید خس خس میکرد،و سینه اش میسوخت و میگرفت.ولی برای یک هفته و نیم گذشته تنها کاری که جیلین کرده بود،خوابیدن بود.

کوانتین مانند پرستار آنکال بالای سرش بود.چای گیاهی دم میکرد و دارو را به کاناپه ای که اکثر اوقات انجا ولو بود،میاورد.

جیلین در عوض طبقه پایین میخوابید،جایی که به اشپزخانه نزدیک بود و لازم نبود ریسک کند و نیمه شب از پله ها بیفتد.و هر شب یکی از خدمتکاران جوان موظف بود سری به او بزند تا اگر چیزی نیاز داشت،در اختیارش بگذارند.

انها سه نفر بودند،که هنگام شب انجا می ماندند.جیلین به ندرت اطراف خانه میدیدشان.این خدمتکاران بیشتر وقتشان را در باغ وسیع می‌گذراندند.میوه و سبزیجات تازه رسیده را جمع کرده و گیاهان پژمرده را از گلدان‌هایشان در میاوردند.

یکی از ان سه نفر،کسی بود که هر شب به جیلین سر میزد_کوچکترینشان.دختری لطیف با چشمان خاکستری که زیرشان گود افتاده بود.او به جیلین گفت که خانواده سیگوارد از خیابان ها‌‌ جمعش کرده و با او خیلی خوب رفتار کرده بودند و در عوض کارهای خانه را به او سپرده بودند.او برای جیلین یکجورهایی یاداور الیویا بود_طوری که پوستش چین خورده بود و اعماق چشمانش تاریک بود.

با اینحال دختر شیرینی بود.همیشه لیوان خالی جیلین را پر از اب میکرد،حتی اگر تشنه‌اش نبود. جیلین چند بار اسمش را شنیده بود،لیلابث.او تنها خدمتکاری بود که هنگام شب وظایفش را کنار میگذاشت تا بر خانه و تمام وسایل ان نظارت داشته باشد.

جیلین با خود فکر کرد شاید او بیخوابی دارد.و یا شاید صدای زو زو درختان بید بیدارش نگه میدارد همان دلیلی که وقتی خودش شب اول انجا خوابید، نمیتوانست چشم روی هم بگذارد.ولی لیلابث درباره خودش زیاد صحبت نمیکرد. بیشتر گوش میداد.

چیز عجیبی در رفتارش وجود داشت.طوری که در خانه پرسه میزد،وقتی که نیاز بود سریع پیدایش میشد و سپس در یک چشم به هم زدن ناپدید میشد. چیز عجیبی بود ولی جیلین حالش را دوست داشت.

سپس شب دوم کوانتین ناپدید شد.شبی که کلا تا چهار صبح خانه نیامد.

جیلین ان شب روی کاناپه خوابیده بود تا اینکه صدای رو مخ جغدی بیدارش کرد.کوانتین با ردی از مستی وارد خانه شد،ولی جیلین از او استقبال نکرد.خودش را به خواب زد.چشمانش را محکم بست و به صدای کلید های کوانتین و سپس پاشنه هایش موقع راه رفتن گوش داد.

او نفسش را حبس کرد و منتظر ماند،زمانی که مرد مستی خودش را از پله ها بالا کشید و به ته هال رسید و با صدای رسایی درهای سنگین اتاقش را باز و با اکویی ان را بست.

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin