Chapter14:فلورا

105 19 0
                                    

جیلین طنین صدای بنگی که هنگام بسته شدن در چوبی امد شنید ولی نتوانست چشمش را از فلورا بردارد.از طنابهایی که دور گردن و شانه هایش پیچیده شده بودند از اینکه او خیلی وحشی و حیوان به نظر میرسید. یک ببر ماده در قفس سیرک.

صدای الکس او را به زمین برگرداند."کوانتین قرار نیست از این خوشش بیاد"

"ازش میگذره"فلیکس جلوی دستگاهی ایستاد که به میله های قفس قفل شده و به دیوار بود."اون تقریبا به هوشه، یه داروی جدید؟"

"توی قفسه اس"

جیلین هنوز داشت زل میزد.هنوز فلورا را تماشا میکرد. و حالا او نیز جیلین را تماشا میکرد.سرش به ارامی تکان خورد و با اینکه لبخند نمیزد، نگاهی در چشمان فلورا بود که درخششی از خرسندی را به همراه داشت.

" نباید زیاد اینجا بمونی،فلیکس" الکس جلوتر امد و به تلخی کنار جیلین ایستاد."من همه چیزو به جیلین توضیح میدم تو فقط برو بالا برا من کوانتین رو چک کن.مطمئن شو که خوابه چون اگه نباشه. واقعا اینبار گند زدی"

جیلین میخواست درباره فلورا بپرسد_که او اینجا چکار میکند، انها چرا زندانی‌اش کرده بودند ولی بیشتر از گفتن کلمات از شنیدن جوابشان میترسید.انها او را در قفس نگه داشته بودند.چرا در قفس نگه‌اش داشته بودند؟او فلیکس را تماشا کرد که دستگاه را از روی دیوار برداشت_یک سیلندر کوچک که با سیم نازکی روی زمین کشیده شده و به منبع برق وصل بود. شیشه داروی خالی را از داخل بیرون اورد و با یک شیشه جدید جایش را عوض کرد.سپس فلیکس از دالان بیرون رفت و به سمت در بالایی حرکت کرد.

و طولی نکشید که بویی در هوا پخش شد.جیلین نمیتوانست شصتش را داخل ان بگذارد ولی عطر ان ناخوشایند و شیرین بود و مانند ایستای سرد و پرز دار داخلش میتپید.لیز خوردن تیری در مری اش را احساس کرد و ناگهان جیلین خم شد و تمام خوراکی هایی که با تیسپر یک ساعت پیش خورده بود را بالا اورد.

"جیلین؟" میتوانست صدای الکساندر را بشنود و ردی از  نگرانی را در ان حس کند"اوه،پسر"

ولی جیلین نتوانست پاسخ دهد.تمام محتویات معده اش را تا اخرین لقمه بالا اورد.انقدر که شکمش به هم پیچید و سینه اش سوخت.و بالاخره وقتی که توانست ترشی را در گلویش حس کند،صاف ایستاد.دهانش را پاک کرد و میله های قفس را گرفت ولی ان فقط باعث شد حس کند درونش دوباره بالا می اید.انگار چیزی در وجودش بود.یک هیولا،دست و پا میزد تا بیرون بیاید.

سپس جیلین روی دیوار سر خورد و به زمین افتاد تا انکه روی شش هایش چمباتمه زد.و وقتی که بی حالی اش تبدیل به سرگیجه خطرناک شد جیلین حس کرد که سر خورد.سر خوردن مثل اینکه دنیا ۹۰ درجه جلو رویش چرخید.و ان میله های روی دیوار تنها چیزی بودند که او را از افتادن گرفتند.

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Where stories live. Discover now