"اِتچی..نایشا دیگه چه کوفتیه؟"
سدی قوطی ای که در دستش بود را یکبار تکان داد و ان را کنار بقیه گذاشت. کل قفسه دارو را زیر و رو کرده بود تا دارویی برای سردرد الکس پیدا کند.ولی به نظر میرسید خانواده سیگوارد چیزی برای قطع کردن سردرد یا داروی میگرِن نداشتند.فقط قوطی های عجیب با قرص های عجیبِ داخلش.و حتی نام عجیبی مثل اتچی نایشا.
الکس او را تصحیح کرد"اِچی ناسیا." و کف دستش را به چشمانش فشار داد."و این برای سرماخوردگی عه."
"الکس،"سدی یک قوطی بی نام و نشان را برداشت و به خاطر گرد و خاک و کثیفی روی آن دماغش را چین انداخت"تا نگی چته نمیتونم کمکت کنم."
"مهم نیست.هیچ کدوم از اینا کمک نمیکنن."
سدی درِ آیینه ای را بست و بازتابش به او خیره شد.او بیخیال جست و جو شده و کنار الکس و روی لبه وان نشست و با زانویش به او سیخونک زد."حداقل نمیتونی بهم بگی چی شده؟"
"سعی کردم ذهن اونو بخونم،"او بالاخره دستش را از روی صورتش کنار کشید و چشمانش را به خاطر نور زننده لامپ بست"انگار دارن با مته جمجمه مو سوراخ میکنن.قبلا هیچوقت این اتفاق برام نیفتاده بود."
"ما باید بریم پایین الکس.باید ببینیم اون پایین داره چه اتفاقی می افته."
"نمیتونیم."الکس چشمانش را باز کرد و سدی رگه هایی از قرمزی را در ان دید.چشمان خونین او کل شب را نخوابیده بودند"تو یه جادوگری سدی.مثل دشمن معنوی زیا میمونی."
"خب،ما نمیتونیم همینجا بمونیم."سدی روی پاهایش پرید و طول اتاق را طی کرد و قفل در را زد و دستگیره را به ارامی و بدون صدا پایین کشید و الکس ایستاد.
"سدی،وایسا!"ولی سدی ان تحمل را برای توجه به هشتار الکس نداشت.در را باز کرده و کفش هایش را در اورد.جوراب هایش بی صدا و به نرمی روی پارکت حرکت میکردند.کف زمین اینبار ناله نکرد.زمانی که او به انتهای راهرو و بالای پله ها رفت صدایی ایجاد نکرد.الکس او را مانند سایه ای تعقیب کرد و شانه به شانه هم تا بالای پله ها رفتند و سدی خم شد تا به تالار نگاهی بیاندازد.
خانم سیگوارد یک صندلی از میز ناهارخوری بیرون کشیده و پایش را روی دیگری انداخته و نشسته بود.
نوک کفش های پاشنه بلندش روی زمین خال خالی فرو میرفتند.او یک پک به سیگارش زد و دود ان را هوا کرد. چهار گرگ خاکستری او را احاطه کرده و پوزه هایشان را از سر دشمنی برایش باز کرده بودند.ولی به نظر نمیرسید که لیسا به انها اهمیت دهد،یا حداقل این چنین وانمود میکرد.فقط انجا نشسته بود و سیگارش را دود میکرد و با چشمانی که خوش آمد نمیگفتند به زنی که در ورودی ایستاده بود نگاه میکرد.زیا داشت میگفت"اگه بخوای میتونی،پس لطفا. ما هی قراره برگردیم اینجا و تو با زنگ زدن به پلیس به طور مستقیم قانون هم زیستی مسالمت آمیز با انسانها و فاش نکردن حقیقت رو نقض میکنی.حتی اگه قمر رو هم ملاقات کنی،میدونی که نمیتونی از تنبیه فرار کنی. اگه حتی ملاقاتشم نکنی،خب...من بهت غبطه میخورم."
![](https://img.wattpad.com/cover/215987225-288-k925862.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}
Manusia Serigala*بهترین داستان تخیلی سال ۲۰۱۸ *رتبه ۱ فیکشن گی *برنده جایزه بهترین داستان واتپد در سال ۲۰۱۹ در پس فرار از گرگ ها 'جیلین مکس ول' شیفته 'کوانتین برونکس' میشود و آن دو در کنار یکدیگر دیو درون قلب جیلین را آزاد می کنند . _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _...