Chapter11:چای

118 20 0
                                    

جیلین نمیتوانست زیبایی عمارت سیگوارد را تحمل کند. امشب نه.

سدی روی کاناپه کنارش خوابیده بود. مدتی میشد.
جیلین فکر کرد که وحشت به راحتی انرژی زیادی از سدی گرفته بود. خودش نیز به خاطر عصبانیتش تا الان زنده مونده بود. انگشتانش روی شیشه لیوان ضربه میزدند و انقدر گرمای ان را لمس میکردند تا سوختنش را حس کنند.تا به خودش یاد اوری کند که ان اتفاق رویا نبود.

کوانتین در اشپزخانه بود و خمیری غلت میداد و چیزی در کتری میجوشاند که بوی چسبنده و شیرینی داشت، مثل مارشملوی بریان شده.الکس جلوی سینک کنارش ایستاده بود. داشت خون روی بازویش را میشست خونی که وقتی ان گرگ سفید زخمی را از صندوق عقب ماشین لاکچری کوانتین بیرون اورده و حمل کرده بود کثیفش کرد.او ان را جایی برد.جیلین نمیدانست کجا. در ان لحظه برایش مهم نبود بداند.هرجایی برایش خوب بود.

شنید الکس زمزمه کرد "کوانتین" شنید الکس زمزمه کرد. فقط یک نگاه سریع از پنجره اشپزخانه به الکس انداخت_تنها راه مستقیم از سالن به اشپزخانه بدون داشتن تور گردش از اتاق غذاخوری شیک و بزرگنمایی دکور سیگوارد. "موفین قرار نیست حالش رو خوب کنه و تو هم خیلی داری از این درست میکنی"

کوانتین آرد را در دستش تکان داد "اینا برا اون نیستن. برای منن"

"استرستو میفهمم ولی یه خاکینه لعنتی رو امتحان کن نمیتونی این مشکلو با پختن پشت گوش بندازی"

"الکس"

"ببخشید،باشه؟ تو تنها کسی نیستی که اینجا ترسیده. نقشه داری با اون دختر چیکار کنی؟ دقیقا چجوری قراره اون پایین نگهش داری؟"

"فقط تا وقتی که به خودش بیاد.من هیچ نظری ندارم، الکس. از اینا زیاد هستن،باید باشن.وقتمون داره تموم میشه"

صدای الکساندر عمیق تر شد"میدونم. اینو میدونم،
میدونم ما الان عقلمون سر جاش نیس،آنا_"

کوانتین گفت "اونم بود همینو میخواست"

الکس الان داشت بلوز خود را در میاورد.ردی از خون روی سینه‌اش بود.آن را داخل سینک کنار کوانتین پرت کرد که داشت با دهنِ کج نوچ نوچ میکرد.

"اینجا به نظرت شبیه ماشین لباس شوییه الکس؟"

"اوه. فقط کیک فنجونی هاتو درست کن مارتا استوارد"

چشمان جیلین روی زخم هایی که در سینه لخت الکساندر جا خوش کرده بود سر خورد.جای چاقوی جراحی نبود بلکه عمیق تر و قطور تر و اطرافش زمخت بود انگار با چیز دندانه داری چنگ زده شده باشد. یک بلوز تمیز از زیر ان پنجره برداشت و جیلین دوباره چشمانش را به لیوان چای روی پایش دوخت. تلاش کرد ولی این غیرممکن بود که استراق سمع نکند.

"برو یه چیزی بگو"

"من چی باید بهش بگم؟"

الکس غر زد"هرچیزی. بهش کتابو نشون بده"

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora