Chapter24:شمع

90 19 0
                                    

تیسپر هیچوقت این شکلی در تنگنا قرار نگرفته بود.

نصف زندگی اش در غصه بود و نصف دیگر ان افسوس چیزی را میخورد که نمیتوانست به ان کمکی کند؛خواسته و ارزوی تغییر دادن اوضاع. که همه چیز را ظاهر و بی نقص کند.

هیچ چیز هیچوقت بی نقص نمیشد ولی میتوانست با بافتن واقعیت به هم در جایی،برای مدت کوتاهی تظاهر کند که بی نقص هستند.پس خودش را غرق در رنگ مورد علاقه اش کرد.و در هر موقعیتی که فکر میکرد حالش را خوب خواهد کرد،خود را قرار داد.تیسپر خوشحالی را ساخت و هر جا که میرفت با خودش برد. مانند بقیه مردم در جهان،تیسپر چاله های زندگی اش را با چیزهایی پر میکرد.

ولی زمانی بود که زمین دهان باز کرد و تمام جهان تیسپر را در خود بلعید.و تمام ان چیزهای کوچک را جا گذاشت.تمام ان چیزهایی که تیسپر زمانی خوشحالی می نامید تبدیل به خاکستر شده بودند بی مصرف.فقط با ظاهر فیزیکی.

او میخواست که جیلین برگردد.میخواست جیلین درون آغوشش باشد،زنده و سالم و در حال صحبت کردن و خندیدن با ان لبخند بزرگ ادامسی اش که تیسپر همیشه به خاطرش او را مسخره میکرد.میخواست گشتن به انتها میرسید.میخواست برای اولین بار در این دو هفته راحت بخوابد.میخواست پیش جیلین بخوابد و او بالش صورتی اش را مثل همیشه بغل کند. میخواست جوری بخوابد که مطمئن شود جولیا مکس ول گریه نمیکند.میخواست جوری روی تختش بیهوش شود که صبح روز بعد چهره جیلین را کنارش ببیند در حالی که غرق خواب بوده و صورتش را داخل بالش قایم کرده است.این تمام چیزی بود که او میخواست.

برای دومین بار در زندگی اش،تیسپر احساس میکرد نیمی از وجودش را از دست داده.

دوازده ساعت گذشته فلاکت بار بود.و تقریبا همه از گشتن دست کشیده بودند.همه به جز تیسپر.کسی که داشت تمام شاخه های درختان را با پوتین های خال خالی پولکا و بارانی اش میشکست.زانوهای جینش پاره شده بودند و دیگر به سختی میتوانست پاهایش را بلند کند.

همانجا بود که انها موبایل جیلین را پیدا کردند.خرد شده و سیمکارتش گم شده بود.این اخرین تکه هایی از جیلین بود که کسی در طول سیزده روز گذشته دیده بود.باران تمام رد او را از بین برده بود.در طول دو هفته گذشته بسیار باران باریده بود.به دلایلی تیسپر نمیتوانست ان را بپذیرد.

"تیسپر،دیگه ۶ ساعت شده"مت داشت ان روی سگش بالا میامد و دستانش را درون جیب ژاکتش مشت کرده بود"زودباش،لطفا"

تیسپر برنگشت تا به عقب نگاه کند،در عوض دستانش را درون گِل حلقه کرد"فکر کنم چیزی پیدا کردم"وقتی دستش را بیرون اورد و گل و لای را از روی ان وسیله کنار زد،درون دستش یک مداد دیده میشد،بلند و استوانه ای و کثیف.وقتی کثیفی روی ان را کنار زد، پوشش زرد رنگ ان خودنمایی کرد"نظرت درباره اش چیه؟"

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Where stories live. Discover now