Chapter53:متفاوت

82 22 16
                                    

به نظر میرسید ساعت ها طول کشید تا اینکه انها بالاخره توانستند استراحت کنند.از جایی که قبلا چادر زده بودند گذشتند و به جای ان کیلومتر ها راه رفتند_ به قعر جنگل و منطقه گرگ های واقعی رفتند

تیسپر نگران بود که نکند گرگها به انها حمله کنند ولی کوانتین از روی اهمیت سرش را تکان داد و گفت"اونا گرگهای زیا نیستن.زخمای ما رو میبینن.میدونن،
ازمون محفاظت میکنن."

با این وجود،تیسپر یک گرگ هم در اطراف و در طول شب ندید.انها کنار نهری چادر زدند.و بقیه همان موقع پیدایشان کردند.ابتدا،انهایی که با جیلین فرار کرده بودند.سپس ایمانی،بیلی و لئو.الیزاوتا و ایزی در اخر به انها پیوستند که همراه مت رانندگی کرده بودند.مت کل شب را به زخم شانه اش رسید.

به تیسپر گفت "شکسته.میدونستم جان فشانی کردن فکر بدی بود."ولی همانقدر که متیو رئوف بود.به روی خودش نیاورد که پریدن از یک کامیون در حال حرکت از همان اول فکر بدی بود.

بقیه انتخاب کردند در حالت گرگ خود باقی بمانند تا خزشان کمی از سرما دورشان کند.انهایی که همراه جیلین فرار کرده بودند،در حالت انسانی ماندند.خسته تر از ان بودند که تبدیل شوند.ولی همچنان با گرگها یکجا خوابیدند و از موهای انها گرما گرفتند.حتی مت نیز پیش انها بود_سرش را کنار ایزی و دستش را روی الیزاوتا انداخته بود.انگشتانش درون موهای گردن او گم شده بودند و پس از ساعت ها به هم زدنشان، بالاخره خوابش برد

دوباره،این کوانتین و تیسپر بودند که کنار اتش بیدار ماندند.هر دوی انها از اینکه جیلین تحت نظرشان نباشد میترسیدند.گلوله ها را در بازو و درون شکمش دیده بودند.ولی خیلی سطحی بودند_انقدر سطحی که میتوانستند درخشش فلز را زیر نور اتش ببینند.

به گفته ایمانی،گلوله ها دور از اندامهای حیاتی بودند.او امشب حالش خوب میشد_انها وسایل زیادی برای پانسمان و کمک های اولیه نداشتند.هیچ راهی برای خارج کردن گلوله و هیچ چیزی برای ضدعفونی کردن ان وجود نداشت.تنها اتش بود که او را گرم میکرد. گوشت نوعی ماهی که به سیخ کشیده شده و جیلین خسته تر از ان بود که بخورد.و ماه،که مانند ساعت شنی بالای سرشان لحظه شماری میکرد.

کوانتین سکوت را شکست."نقره نیست،"افکارش را قبل از انکه تیسپر دهان باز کند گفت و تیسپر بابت این ممنون او بود.

"خوبه دیگه نه؟"

"خوبه.اگه گلوله های نقره بودن الان اونقدری درد داشت که نتونه اینطوری بخوابه."

"افراد زیادی امشب اسیب دیدن مگه نه؟"

کوانتین گفت"اره،کلی آدم.و من باید جوابگو باشم"

تیسپر اه کشید و استخوان را از گوشت ماهی تمیز کرد "بعد از این قراره چیکار کنی؟"

"قراره ببرمش به کابین برکه ای.از اونجا موقعی که آنا داشت تبدیل میشد استفاده کردیم.اونجا بودن احتیاطش بیشتره.امنیتش بیشتره.کسی نمیتونه پیداش کنه."

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang