Chapter58:حیوانی

71 20 13
                                    

در ابتدا کوانتین تبدیل شد و سپس ایمانی.هردویشان انگار زیر دوش خونین رفته بودند.سدی به وضوح متوجه بوی ان شد.بوی تهوع اور ان همراه باد پخش میشد.نه بوی فاسد،بلکه چیزی که ان را مرگ میخوانند
او دماغش را گرفت و به انها که داشتند خودشان را می‌ تکاندند نگاه کرد.

فلیکس فحش داد"گوه توش!"نمیتوانست مانند دیگران تبدیل شود. به اطراف نگاه کرد تا چیزی_هر چیز که بتواند پیدا کند و در برابر هیولا از ان استفاده کند.

ایمانی فاصله دوری را به سرعت طی کرد.انگار پاهایش اصلا به زمین برخورد نکرده بود.به سینه هیولا حمله کرد و ماهیچه‌اش را گاز گرفت.خون داشت از گوشه فکش میچکید.جانور ناله کرد.چنگالهای ترسناکش را دور ایمانی حلقه کرده و او را روی زمین پرت کرد.
سپس نوبت کوانتین شد.چنگالهای حیوان را گرفت و به پشتش فرو کرد.و قبل از انکه او بتواند به کوانتین حمله کند ایمانی دوباره دخالت کرد.اینبار پایش را گاز گرفت.او محکم گاز گرفت و به اینکار انقدر ادامه داد تا اینکه هیولا او را دوباره پرت کرد.به راحتی،انگار که ایمانی پشه ای تشنه به خون بود.ولی همان لحظه کوانتین زمان کافی برای زوزه کشیدن پیدا کرد.صدایی زیبا و ترسناک و بلند که تا دوردست ها رفت.بقیه خواهند شنید.گرگهایش خواهند آمد.مت دعا کرد امیدوار بود که حداقل چنین شود.

کوانتین روی لیچوند پرید.دندانهایش را درون گلوی او فرو کرد.حیوان فریاد بلندی کشید ولی با آرنجش به کوانتین کوبید و او را روی زمین و روی چمن ها پرت کرد.و با ایمانی ای که لنگ میزد،حیوان رقیب دیگری نداشت.هیچکس جز فلیکس که بیلی بزرگ و سنگین در دست داشت.

داد زد."دِ بیا دیگه،بیریخت."

هیولا روی دستان استخوانی اش نزدیک تر امد.لبهایش از هم جدا شدند و یک دسته دندان زشت و ترسناک در نور قرمز میدرخشیدند.او غرید و شروع به دویدن کرد.
مانند یک گوریل.دست و سپس پا.دست و سپس پا.

فلیکس بیل را جلوتر گرفت و دوید و بخش آهنی ان به آرواره هیولا برخورد کرد.او تلوتلو خورد و فکش در رفت.و با دست انسانیِ غیر انسانی اش ان را جا انداخت و فریادی سر داد که بیشتر انسانی بود.

فلیکس به گوشه ای رفت و دوباره حمله کرد.پوزه جانور را داغون کرد.دوباره او تلو خورد و دوباره فلیکس حمله کرد.ولی اینبار هیولا با دست بیل را گرفت و با فریاد گوش خراشی ان را از دست او گرفت.

فلیکس عقب نشینی کرد.خلع سلاح شده بود"لعنتی."

هیولا با دست بزرگش فلیکس را هل داد و او روی ماشین مت افتاد و آهن ان در اثر ضربه فرو رفت.
فلیکس روی زمین دراز کشید و شروع کرد به ناله کردن.نیرو به حدی کافی بود که صندلی مسافر را باز کند.مت از حیاط رفت و از روی فلیکس پرید و خود را داخل ماشین انداخت.دقیقا نمیدانست که ان کجای ماشینش بود ولی میدانست که دقیقا دنبال چیست.
چیزی که زیر صندلی عقب افتاده بود_در زیر چرم روکش.

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Onde histórias criam vida. Descubra agora