Chapter36:وِرد

84 19 4
                                    

تیسپر به صندلی مسافر کوانتین تکیه داد.بوی چرم با گذر زمان بیشتر در فضا میپیچید.کوانتین رادیو را چند وقتی میشد که روشن کرده بود ولی تیسپر هیچ کلمه ای را در میان ملودی ویالون و صدا خش خشی که با برخورد باد به پنجره ایجاد میشد نمیشنید.

تیسپر درباره پرداخت خسارت به کوانتین نیز فکر کرد. ولی اخرین چیزی که کوانتین احتیاج داشت پول بیشتر بود.علاوه بر ان،حقش بود.لیاقت او سوراخ هایی در جاهایی بیشتر از پنجره های ماشینش بود.

انها مدتی میشد که داشتند استانهایی را طی میکردند و تیسپر هنوز نپرسیده بود که دارند کجا میروند.تا زمانی که با جیلین برمیگشتند برایش مهم نبود.درطول مسیر کوانتین چند بار با موبایل تماس گرفت.تیسپر نمیتوانست بگوید که او داشت به چند نفر زنگ میزد یا یک نفر که جواب نمیداد.

سکوت داشت گوشهایش را میسوزاند.هربار که تیسپر به کوانتین نگاه میکرد،او با چشمان جدی و عصبانی اش به جاده زل زده بود.ولی هیچوقت سرش را برنگرداند تا حالت کنجکاو صورت او را ببیند.

او یک مقصد مشخص داشت.و کوانتین برونکس شاید یک افسانه بود ولی ماشینش فقط یک دستگاه بود. چراغ باک ماشین به دلیل کمبود بنزین چشمک میزد. تیسپر با بی میلی به فک گره خورده کوانتین زمانی که از خروجی گذشت و وارد جایگاه شد نگاه کرد.انها درست کنار گذرگاه اسکوالمای بودند.جایی از جهان که کوه بیشتر از انسان پیدا میشد.خانه ها و استراحتگاه ها پراکنده بودند_زمین در این مناطق متعلق به بیابان و جاده هایی برای عبور کامیون های باربری بود.

تیسپر نمیتوانست به چیزی جز بامزه بودن این موضوع فکر کند.یک گرگ،در این کوهستان برفی، جایی که گیاهان چیزی بیشتر از خزه های رشد کرده روی سنگها نبودند.اینجا باید دقیقا جایی برای کوانتین میبود.و ظرفیت کوانتین داشت پر میشد.تیسپر میتوانست قسم بخورد برای لحظه ای او کمربندش را باز کرد و نشستن عرق بر روی پیشانی اش را دید.سپس کوانتین در را پشت سرش کوبید و تیسپر با ان هوای نامتبوع و کهنه درون ماشین تنها ماند.او فقط برای لحظه ای ساکت ماند و سپس در را باز و هوای سرد را استشمام کرد.

تیسپر غر زد "حداقل کاری که میتونی بکنی اینه که برام یه اب گازدار بخری" و پیش کوانتین و پمپ بنزین رفت.هوای کوهستان متفاوت بود،خیلی تمیز.

کوانتین گفت "بگیر"تیسپر انتظار داشت چند دلار یا کارت بانکی ای را از او بگیرد.در عوض کوانتین کیف پولش را داد"یه چیزی برای خوردن بخر.چهار ساعت دیگه تا اِسپوکِین راهه"

"چرا داریم اینهمه راه تا اسپوکین میریم؟"

کوانتین گفت "به کمک نیاز داریم"و یکی از باجه ها را انتخاب کرد و در باک را باز کرد."از یه دوست"

"و چرا نمیتونیم تا اسپوکین پرواز کنیم؟"

"پرواز بعدی تا نه شب نمیپره"او پمپ را داخل باک گذاشت "من حتی به پروازهای شخصی هم نگاه کردم. رانندگی تنها راهشه"

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Место, где живут истории. Откройте их для себя