یک نفس،و بدنش پر از عطر کاج و خاک مرطوب شد.
برایش عجیب بود که چطور میتوانست در خوابش اینقدر دقیق بو را حس کند.وچطور میتوانست باد را که به پوستش ضربه میزد حس کند. و چرخیدن ان را میان شاخه درختان را بشنود و تلاششان برای رسیدن به او از میان گروهی از شوکران کبیر ببیند.شکمش غرولند میکرد و صورتش با کوبیده شدن متداوم به شاخه های درخت همیشه بهار و ساقه های تیغ دار انها پر خراش شده بود.ولی تقریبا به انجا رسیده بود.
چیزی در وجودش این را به او میگفت.شاید احساس تو خالی بودن. درونش هیچگاه اینقدر احساس تهی بودن نمیکرد._نوعی گرسنگی به وجودش حمله کرد.مانند یک اتش.ان،تمام قسمت های خالی وجودش را پر کرد و به سمت کوهستان برفی هدایتش کرد.روی خزه ها و علف های هرز یخزده،که حسی مثل پا گذاشتن روی شیشه شکننده را داشت.
گرسنگی اش او را به سمت ابشار راهنمایی کرد.
جایی که اب به سنگها برخورد میکرد و یخ میشکست.با هر سیل،رخنه میبست و مه الود میشد.میتوانست بوی نمک و چیز دیگری را بشنود. چیزی که باعث میشد صدای شکمش را در بیاورد و فضای خالی ان را به چالش بکشد.مانند قحطی ای که تا قبل از ان هیچگاه حسش نکرده بود.جیلین حال از روی سنگها میجهید_صعود نمیکرد بلکه میجهید با سر انگشتانش سطح سنگها را لمس میکرد، وقتی روی شنهای مرطوب ساحلی قدم میگذاشت دردهای روی انگشتانش چیزی مربوط به گذشته بودند. حال فقط میتوانست مه یخزده اقیانوس را حس کند و ریگ های شن میان انگشتانش.
و جیلین داشت میدوید. داشت میدوید، پابرهنه روی سنگهای تیز و مرجانهای ساحلی و یخی مانند ماهی زیر پاهایش، قدم میگذاشت. میدوید و سر میخورد و از روی چوبهای ساحل و یخهای ترک خورده جست میزد. بویی تمام مدت صدایش میزد.
روی سنگها بدن قهوه ای بچه اهویی دراز کشیده بود.با نفس های تیز و ناراحت کننده و کوتاه تقلا میکرد. از گوشه چشمش به جیلین نگاه کرد و تلاش کرد بلند شود ولی ان موجود ناله گوش خراشی سر داد و دوباره روی پشتش روی سنگ خونین دراز کشید.
جیلین فکر کرد. حتما از روی صخره افتاده، اینجوری قراره بمیره.
دستش را به سمت خز کوتاه و نرمش دراز کرد.احساس کرد ان موجود به او واکنش نشان داد.و بنا به دلایلی شکم جیلین صدا داد.
فکر کرد.نه.صبر کن،یه چیز دیگه پیدا میکنی،صبر کن.
ولی گرسنگی داشت به او حمله میکرد.داشت دستان اتشینش را دور گردن جیلین حلقه میکرد و انقدر فشار داد تا احساس سوختن کرد.تا وقتی که مزه خون را طلبید و گوشت را بین دندانهایش حس کرد
جیلین بچه اهو را میان پوزه اش گرفت.محکمتر تا زمانی که او دست از تقلا برداشت.سپس جیلین ان را پایین گذاشت.تا وقتی که پوستش را میان لبهایش حس کرد.تا وقتی که صدای تپش قلب را شنید.ضربانی که میتپید و خون را به رگهایی مانند میلیونها رودخانه کوچک در یک جهان که به هم وصل شدند میرساند و باعث میشد جیلین وقتی انگشتش را روی ان میگذاشت ضربان را زیر انگشتانش حس کند.
ESTÁS LEYENDO
Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}
Hombres Lobo*بهترین داستان تخیلی سال ۲۰۱۸ *رتبه ۱ فیکشن گی *برنده جایزه بهترین داستان واتپد در سال ۲۰۱۹ در پس فرار از گرگ ها 'جیلین مکس ول' شیفته 'کوانتین برونکس' میشود و آن دو در کنار یکدیگر دیو درون قلب جیلین را آزاد می کنند . _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _...