Chapter30:قرارداد

94 22 5
                                    

جیلین از زمانی که مادرش به او گفت پدرش دیگر قرار نیست به خانه بیاید،به بعد پشت میز ناهارخوری اینگونه معذب ننشسته بود.

مادرش گفته بود،این خیلی سهل انگاری است که به نظرش چیز بزرگی نمیامد.و چیزی برای گفتن وجود نداشت.ان روز قسمتی از روز عادی اش بود.،هیچ فرقی با دیگر روزها که پیش همسایه شان،مارشا در تولیدی میرفت نداشت.

همچنین مادرش این را نیز گفته بود.گفت که چطور درباره اینکه بوته های توت فرنگی را در یک خط مشخص بکارد صحبت میکند.اینکه هر دو خانه در همسایگی هم بتوانند از ان استفاده کنند.که چقدر خوب میشد اگر نان روغنی های تازه را مثل قبلا میتوانست دوباره بپذد.و در میان حرفهایش به او گفت که دیوید انها را ترک کرده است.هنگام طلوع خورشید وسایلش را جمع کرده،پولی که حاصل از پس انداز تعطیلات بود را از روی پخچال برداشته و از در جلویی رفته بود و فکر میکرد کسی صدای رفتنش را نمیشنود.و جیلین در فضای بین ان موقع و حال گیر کرده بود و فکر میکرد تا چه بگوید.و این را انکار میکرد که مهم ترین شخص زندگی اش که تا به امروز به او تکیه می‌کرد،به ردپای قدیمی ای در کف اشپزخانه تبدیل شده بود.

به جای ان،به چهره پژمرده مادرش نگاه کرده و گفته بود"میتونم تو کاشتن بوته ها کمک کنم؟"

ان روز،ساکت ترین غذاخوردن را تجربه کرد ولی به دلایلی امروز بر ان غلبه شده بود.تیسپر،سدی و مت،هر سه پشت میز نشسته بودند.در حالی که چشمان شان بی روح بود و جلوی هر کدامشان یک بشقاب شیرینی خامه ای وجود داشت.انها طوری بودند که انگار روح دیده اند.اگر میخواست شفاف تر بگوید،شاید به خاطر گرگی بود که روی میز به هم پیچیده و در خواب،پنجه اش را لیس میزد.

جیلین صندلی ای را روبروی بقیه انتخاب کرده بود و با انگشتش روی گوشه ان مدام میکوبید و به خدمتکاری نگاه میکرد که سریعا چهار لیوان را در میان انگشتان دراز و باریکش اورد.انها را پایین گذاشت و به راه خودش رفت و جیلین هر لیوان را پر از شراب کرده و سپس دور میز پخششان کرد‌.

تیسپر اولین نفری بود که از شراب نوشید.با یک نفس، نیمی از نوشیدنی درون لیوان،ناپدید شده بود.سکوت معذب کننده ای جریان داشت.جیلین به دنبال برقراری ارتباط چشمی بود ولی هیچ چیز وجود نداشت.بعد از انچه که شنیده بودند، نمیتوانست سرزنششان کند.

ایمانی،مشتاق شد که به انها کمک کند تا متوجه شوند. خودش را جلوی چشم انها از یک زن به گرگ تبدیل کرد. از ان پس،اتاق طوری در سکوت فرو رفته بود که جیلین میتوانست وزش باد میان اسکلت امارت را بشنود.

بعد از یک سکوت بلند و عذاب اور سدی نفسش را بیرون داد"اوکی،دیگه نمیتونم اینو تحمل کنم.این عجیبه. این عجیبه.این خیلی خیلی عجیبه."

"این عجیب نیست،"صدای تیسپر به نظر جریحه دار بود. انگار یک مشت شن را قورت داده بود"این فقط... خب،یه مدت طول میکشه تا جا بیفته"

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt