Chapter48:تیرها

68 17 2
                                    

برای لحظه ای سکوت شد.

سپس تیسپر پشت تنه یک درخت قدیمی قایم شد
کمانش را سفت به سینه اش چسبانده بود_تنها چیزی که امنیتش را تضمین میکرد.

بیلی انها را به اعماق بیشه راهنمایی کرد.ولی پس از چند روز گشتن،جنگل و درختانش همه شبیه هم شده بودند.همه چیز اینجا پیچیده بود و درختان و شاخ و برگهایش در هم گره خورده بودند.خزه روی هر چیز ارگانیکی پیدا میشد.درختان،قلوه سنگها،خزه.خزه روی خزه.از چیزهای اسفنجی و لجن مانند متنفر بود.ولی این نقریبا اولین بار بود که با انها روبرو میشد.زمانی که به شاخ و برگی میرسید دولا میشد.

انها زوزه های ارامی را اغاز کرده بودند،دور بود ولی به حد کافی نزدیک که هر کس که میشنید واکنش نشان میداد،انها داشتند نزدیک میشدند.

حالا خودش را پشت این تنه پوسیده مخفی کرده بود، داشت به دعوایی که ان طرف محوطه میشد،گوش میداد.چهچه،صداهای اخطار امیز و زوزه های خستگی ناپذیر گرگها.

بقیه حلقه زده بودند_لئو،بیلی،کوانتین،الیزاوتا و ایزی. داشتند به ان جانوران نگاه میکردند.انها کوچکتر بودند _خیلی کوچکتر از کوانتین و گله اش در شکل گرگ.و به نظر بیشتر ترسیده بودند.یکی پس از دیگری خرخر کرده و نزدیک تر میشدند.ولی از خیلی نزدیک شدن اجتناب میکردند.

گوشه ای از محوطه،تیسپر متیو را پیدا کرد.پشت یک درخت تنومند قایم شده بود و نگاه دست پاچه امضا شده اش را به همراه داشت.مت لب زد چرا هیچکاری نمیکنن؟

نمیدونم.

کوانتین به ارامی صحبت کرد."بیلی،"در حالی که گرگها نزدیک میشدند،محکم پشت سر کشیک هایش ایستاد. گرگها غرولند میکردند و روی پنجه هایشان میپریدند "توی کیفم_شعله افکنا."

بیلی پشت سر کوانتین رفت و در حالی که به جلو نگاه میکرد،کورکورانه زیپ کیفش را باز کرد چون میدانست نباید پشتش را به ان موجودات کرده و توجه اش را از انها بگیرد.به حدی زیپ را باز کرد تا دستش را بتواند فرو کند.و پس از چند لحظه گشتن،با دو چوپ در دستش برگشت.یکی از ان را به پشت سرش در سمت چپ داد.جایی که دست کوانتین منتظر بود.بیلی دیگری را برای خودش نگه داشت.

کوانتین گفت"همزمان،" و انگشتانش به سمت جیب جلویی جینش سر خوردند"یک،دو..."_یک فندک دراورد و با شعله کوچک ان نور افکن را روشن کرد_"سه."

کوانتین انتهای چوب را رها کرد و بیلی مال خودش را روی زمین سخت کنار پوتینش انداخت.هر دویشان از نگاه به نور خیره جلوگیری کردند.انقدر روشن بود که ایزی از حلقه خارج شد و لئو نیز رویش را برگرداند.

گرگها ناله کردند_هر کدامشان.از ترس اتش خم شدند. وقتی کوانتین نور کنارش را برداشت و به مه قرمز اطرافشان که زمانی تاریکی بود اغشته کرد، کنار رفتند.بیلی به سمت جانوران خودش که غرولند میکردند رفت.

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}حيث تعيش القصص. اكتشف الآن