chapter4:پسر ها

164 23 0
                                    

یک چیزی درباره چمن های تازه حرص شده وجود داشت که شکم جیلین را به هم می‌زد.

او ماشین چمن زنی را خاموش و پیراهنش را از روی سینه عرق کرده اش رد کرد. مطمئن نبود که این حال از بو است یا از خورشید تابستان ولی نمی‌توانست بدون استراحت به دور دوم برود. جیلین داخل رفت جایی که مادرش روی مبل نشسته بود و گیم بازی می‌کرد و برنامه‌ی آشغال صبحگاهی را می‌‌دید.

جیلین پرسید "خب امروز موضوع چیه؟" و یک لیوان آب را با کلی لیموی تازه فشرده شده پر کرد.

"اون_" او با موبایلش اشاره کرد "داره به او خانومی که اونجاس با مادر خودش خیانت میکنه. یه زن پیرتر از من باورت میشه؟" مادرش نخودی خندید طوری که وقتی روز خوبی داشته باشد می‌خندد.

خنده ای جادویی که جیلین عاشق صدایش بود. آرزو می‌کرد که می‌توانست ان را از هوا گرفته و در جایی ذخیره کند و سپس ارزو کرد کاش مجبور نبود همچین ارزویی کند.

"خب تو اینکارو میکنی؟" مادرش از روی شانه با چشمانش آبی اش به جیلین نگاه کرد و یک لحظه طول کشید تا او متوجه شود کلا سوال مادرش را از دست داده بود.

"ببخشید چی؟"

"تو با یه زن بزرگتر از خودت می.خوابی جیلین؟" جیلین لیموناد خود را تف کرد و آب سرد را از چانه اش پاک کرد‌.

مادرش دوباره خندید. صدای خنده اش مانند ترکیدن حباب های شامپاین بود.

"من فقط میخوام مطمئن شم تورو با یه مجموعه از اودیپوس* تنها نمیزارم؟ یا الکتا بود؟ هیچوقت به روانشناسی اهمیت زیادی ندادم"

"مامان اینا مجموعه نیستن! هیچ چیزی به اسم مجموعه وجود نداره!"

"اوه. انقدر خجالت نکش. سن فقط یه عدده همینطور جنسیت. می‌دونی اینا همش یه مشت چرندیاته"

جیلین از پشت شیشه لیوانش به او خیره شد "تو امروز چت شده؟ امیدواری این تابستون دختر پیدا کنم؟می‌خوای منو بفرستی قرار از پیش تعیین شده با یکی از اون دوستای کلوب ملافه دوزیت؟"

جولیا گفت"خدای من نه! نه با اون هرزه ها"

جیلین خندید و بعد سرفه کرد.لیموناد دماغش را سوزاند.

"فقط دارم میگم این خیلی خوب میشه اگه پسر یکی یدونمو ببینم که عشق زندگیشو پیدا کرده. می‌تونه اون آدم یه دختر همسن خودت باشه یا یه مرد توی دهه چهل سالگیش. تا وقتی که خودت خوشحال باشی عزیزم"

جیلین دست از فشار دادن عصب سوزناک دماغش کشید و به سمتش برگشت. ان کلمات نسیمی از بی شرمی به صورتش بودند." فکر می‌کنی عشق زندگی من قراره یه مرد باشه؟"

"اوه عسلم" او خودش را از روی مبل بلند کرد طوری که زنان سال خورده پیر از روی صندلی اتوبوس بلند می‌شوند. فقط چهل سال سن داشت. خیلی جوان برای اینطور حرکت کردن. اول کمی لنگید و جیلین حس کرد پلک زد، آماده برای کشیدن بدنش روی مبل و گرفتن او در هر آن. ولی مادرش تعادل خود را حفظ کرد و لبخند زنان با دمپایی های کوچک صورتی اش پیش جیلین رفت.

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Where stories live. Discover now