Chapter20:زمزمه ها

103 20 1
                                    

جیلین زنگ زد.هرروز زنگ زد.و هر روزی که می گذشت کمی بیشتر درباره جهان کوانتین می اموخت.

روز دوشنبه، فهمید جامعه گرگینه ها از سی سال پیش به وجود امده بود.فهمید که دولت انها از دوجین شاخه مختلف و موقعیتهای توانا تشکیل شده بود،اینکه الفا ها تنها فرد میانی در سلسله مراتب افراد قدرتمند بودند.و ان افراد زیرشاخه و خانواده جدا بودند_قوی ترینِ قوی تر ها مادر و زنانی میشدند که قوانین گرگها را مینوشتند.

روز سه شنبه،متوجه شد انسانهایی که درباره گرگینه ها میدانستند تحت شرایطی میتوانستند وارد جامعه انها شوند؛ انها نباید به انسانهای دیگر درباره این جامعه چیزی میگفتند. فهمید انهایی که ان بلا را سرش اوردند کشته نشدند بلکه به جای دیگری فرستاده شدند.انها فقط جایی رفتند،کوانتین نگفت کجا.روز سه شنبه جیلین فهمید کوانتین اولین نفس هایش به عنوان گرگ را در شانزده سالگی کشیده بود.

روز چهارشنبه،جیلین از او درباره مادرها پرسید.تا انجایی که به یاد میاوردند،جامعه گرگ ها توسط زنان اداره میشد.فقط شانزده سال پیش بود که سیستم عوض شد.جامعه شان به دو بخش تقسیم شد_غرب و شرق.کوانتین این را تقصیر تولد ملکه جدید میدانست. کوانتین گفت او بیشتر شبیه انسان بود.گرگینه ها به عنوان ساختارهای سیاسی خود قبولش کردند.غرب به داشتن اشراف زاده ها معروف بود.و از امنیت و پاکی مردم خود حفاظت میکرد.شرق به داشتن قدرت معروف بود. انهایی که شکار میکردند و انهایی که میکشتند _البته اینکار حد و مرزی داشت.سپس انسانهایی مانند خود او وجود داشتند که در این بین گیر کرده بودند.ناظرانی که در زمان و مکان اشتباهی بودند.انها مجبور بودند تا با قوانین گرگها پیش بروند یا با تنبیه مواجه شوند.چاره دیگری نبود.

روز پنجشنبه، فهمید هر گرگی نمیتوانست تبدیل به انسان شود.اینکه تبدیل شدن به انسان کاملا بستگی به ژنهای خود فرد داشت. یاد گرفت که هر انسانی که گاز گرفته شود نمیتواند به گرگ تبدیل شود.اینکه بعضی تا اخر عمرشان با همان زخم زندگی میکنند،و برخی در جنگ بین بدن خود و تحمل درد،دیوانه میشوند.روز پنجشنبه جیلین یاد گرفت که حتی اگر خود کوانتین نیز تلاش میکرد نمیتوانست روحیات را عوض کند.

و سپس جمعه رسید.

صحبت کردن با کوانتین برای جیلین اعتیاد شده بود. بخشی به دلیل دانستن نادانسته ها،که شامل خودش در دنیایی که تا یک ماه قبل وجود نداشت میشد و بخشی به خاطر کوانتین.کوانتینی که تا به حال هیچ اشتباهی نکرده بود.کوانتینی که ارام و بی پروا صحبت میکرد انگار که داشت اینکار را برای زندگی کردن انجام میداد.کوانتینی که هروقت جیلین زنگ میزد جواب میداد. هروقت.

و یکجورهایی برایش بیشتر طلسم بود تا برکت.

جیلین روی کاناپه تیسپر دراز کشیده و به صفحه موبایلش خیره شده بود،خودش را راضی میکرد که ان دکمه را فشار ندهد_تک دکمه ای که با برخورد انگشتش به ان، به کوانتین وصلش میکرد.او کپه ای از سوالها را در سرش داشت و به هر کدام فکر میکرد و تصمیم میگرفت بیشتر میخواهد جواب کدام سوال را بداند.

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Where stories live. Discover now