Chapter50:شکست ناپذیر

91 21 19
                                    

جیلین دیگر قوت نداشت،تمام انرژی اش را سوزانده بود.تکه های کوچک گوشتی که گانر برایش اورده بود، کافی نبودند. بیشتر از انکه باید،احساس گرسنگی میکرد _چیزی بیشتر از مرگ.غرولند های توقف ناپذیری که درونش را میخورد و عملکردش را مختل میکرد.

با اینحال،نمیتوانست الان تسلیم شود.تقریبا رسیده بود.جیلین از هر تقاطعی که میگذشت،نوری میدید. بپیچ به راست.تمام چیزی که باید انجام میداد،به راست پیچیدن بود.سپس مستقیم به سمت ازادی میرفت.

باید به کنار دراز میکشید و از منفذ نود درجه بالا میرفت.جیلین در این لوله ها گیر افتاده بود.هرچه بیشتر در ان منفذ میمیاند بیشتر احساس میکرد عرق لباسش و کف دستش را خیس میکرد و گرسنه تر میشد و بیشتر در پی هوا بود. هوای تازه.هوای واقعی.

زمانی که به یک تقاطع عمودی رسید،ایستادن سخت ترین بخشش بود. هیچ جای پایی نداشت_پاهایش
از بالای مچ به بعد،بی حس و حال بودند_انگار اصلا انجا نبودند.شاید به خاطر کشمکش ها بی حس شده بودند و شاید به خاطر طلسم تغییرش.داشت حس اعصابش را از بین میبرد.

با اینحال به طرز عجیبی،از وقتی که شروع کرده بود،پریدن از روی فضاهای کوچک برایش اسان بود
_تنها مشکل،حالت پاها و نیروی ان بود.حتی اگر چیزی را احساس نمیکرد،دستانش هنوز کار میکردند و ناخن هایش،جنگک ها را گرفته و او را محکم نگه میداشتند. دیوار را با کف دستان عرقی اش گرفت.چنگالهایش درون فلز فرو رفتند.پاهایش فشار وارد کردند و کمرش سانت به سانت به دریچه برخورد میکرد.هنوز هم،گرما داشت به پشتش فشار میاورد.عرق از گیجگاه هایش میریخت.عطشش او را بی قرار میکرد.

با رسیدن به کمان خروجی دریچه،تقریبا میتوانست نور درخشان ماه کامل را از پشت درختان ببیند. هیچگاه ماه را اینگونه قرمز و تهدید کننده ندیده بود.نسیمی به صورتش برخورد کرد و ناگهان جیلین چیزی را که شدیدا میخواست به یاد اورد.هوای تازه.

دوباره با شانه اش یه فلز کوبید.دوباره و دوباره و حصار ان با صدای بنگ بیرون پرید.حصار واژگون شد و روی بام افتاد و صدای ریزی مثل طبل ایجاد کرد.خیلی بلند.جیلین منقبض شد و در دریچه ماند.ولی زمانی که منتظر واکنشی بود،تنها چیزی که میشنید صدای جیغ آژیرها بودند.حصاری که با باز شدنش صدا تولید کرد و هوهوی باد درون گوشش.کسی متوجه جیلین نشد.انها با وجود اینهمه هیاهو نمیتوانستند بشنوند.خودش را از خروجی در اورد و پشت دودکش روی بام قایم شد.

هوای سرد به پوستش نفوذ کرد و مزه غبار روی زبانش بود.به ماه نگاه کرد و خندید.به خاطر نجات یافتنش خندید.او موفق شده بود.خدایا!او موفق شده بود. نزدیک بود برسد.او به خانه رفتن نزدیک شده بود.

جیلین به اطراف حیاط نگاهی انداخت.به ساختمانی که در غرب قرار داشت.این،راه رسیدن به ازادی بود.ولی نگاهش به اغتشاشی که در پایین،میان انسانها راه افتاده بود،افتاد.مرد ها داشتند سوار وسایل نقلیه میشدند.سفید پوشان جلوی دروازه دسته دسته شده بودند.صدای های خشداری که از هر گوشه ای توسط واکی تاکی ها می امد،فضا را پر کرده بود.صداها همزمان از هر طرف اکو میشدند و این جیلین را دیوانه میکرد.

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz