Chapter18:ترسیدن

109 18 1
                                    

تمام شب فلیکس روی زمین کنار تخت جیلین خوابیده بود._گرگ نه انسان.حداقل اینبار انقدر ادب داشت که در حیاط پشتی تبدیل شود _تا به جیلین اجازه دهد با شیلنگ باغ تمیزش کرده و اشفته بازار خونی ای در خانه جا نگذارد.

جیلین نمیدانست انها با گرگ و یا زنی که در زیرزمین بود چکار کرده بودند.هرقدر هم میخواست که در امان باشند همانقدر هم برایش مهم نبود. روز برایش حس بدی القا میکرد و تا مدت طولانی ای پس از طلوع خورشید خواب او را نیافت.

تقریبا چهار بعد از ظهر بود که برای یک فنجان قهوه صبحگاهی به اشپزخانه رفت_با نیمرخ فلیکس در انجا روبرو شد که روی پیشخوان اشپزخانه نشسته بود. خنده نخودی مادرش از سمت میز صبحانه کوچکشان میامد_زمانی که بالاخره به سمت او برگشت لپ هایش گلگون شده بودند.

"عه،جیلین،بهم نگفته بودی دوستت شب اینجا مونده."

خوشبختانه اینبار فلیکس نه با خون و صابون بلکه با لباسهای خودش پوشیده شده بود.جیلین وقتی داشت قهوه را گرم میکرد به او نگاه کرد.

" براش برنامه ای نداشتم"

او گفت "تعجب کردم بهم قبلا دربارش چیزی نگفته بودی"گونه اش را به کف دستش تکیه داد"اون خارجیه نه؟چه لهجه خوبی.دقیقا مثل گرارد بوتلری"

فلیکس با نیشخندی گفت "شنیدی؟ گرارد بوتلر"

"اون فقط داره اینو میگه چون این یارو تنها اسکاتلندی ایه که میشناستش!"

مادرش گفت "باید برم شام درست کنم" و به ارامی بلند شد مثل همیشه،انقدر ارام که جیلین توانست دستش را روی شانه او بگذارد و روی صندلی بنشاندش

"بزار من انجامش میدم"

فلیکس گفت "راستش، ما برنامه داریم.لیسا میخواد بریم امارت"

جیلین پرسید "چی؟" و لیوانش را پر کرد"لیسا؟"

"خانمه"فلیکس از روی پیشخوان اویزان شد و پاهای بلند و باریکش به زمین میرسید"ازمون خواست برای شام ببینیمش"

جیلین پرسید "الان؟"او اشفته بود_یک تی شرت گشاد و شورت ورزشی پوشیده بود و جوراب هایش لنگه به لنگه بودند "نمیتونم اول دوش بگیرم؟"

فلیکس بازویش را بلند کرد و به ساعتش نگاهی انداخت."ده دقیقه_بعدش از اونجا درت میارم و لخت لخت میبرمت"سپس از روی پیشخوان پایین پرید و  جنتلمنانه انگشتانش را به سمت جولیا مکس ول چرخاند"خوشبخت شدم."سپس از اشپزخانه گذشت و به سمت در ورودی رفت.قبل از انکه جیلین بتواند حتی یک قلپ از قهوه داغش را بنوشد خارج شد.

                              _____

فلیکس او را به امارت سیگوارد رساند همانطور که به خانه برده بودتش _داخل ماستنگ قرمز با فراز و نشیب فراوان.او حضور عجیبی داشت و جیلین هنوز نتوانسته بود ذهنش را برای باز کردن سرِ صحبت جمع کند.پس ساکت ماند و به درختان گیلاسی که میگذشتند از پنجره نگاه کرد.

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Where stories live. Discover now