Chapter34:شکستن

98 21 11
                                    

دوشنبه ها طولانی میگذشت.به طرز وحشتناکی طولانی. ولی اگر فقط یک چیز ارزش ان دوشنبه طولانی را داشت،ان هم نسیم تازه پاییزی بود که زیر پا میپیچید و به کافی شاپ در محوطه برمیگشت.

اخیرا چیزهای خوبی در اتفاقات بد وجود داشت. فلیپ از اخرین دیدارشان دیگر سراغ تیسپر نیامده بود و از انچه که مادربزرگش طی اخرین صحبتشان گفته بود، ازدواجش از زمان اسباب کشی شان زیاد خوب پیش نرفته بود.

درست است،جیلین الان دور بود ولی به دست های مطمئنی سپرده شده بود.و هیچ فرد بهتری جز خاله پتونا وجود نداشت که جولیا را به او بسپرد:زنی که به مایعات سالم مثل سوپ کلم مثل خدا قسم میخورد.و پس از سپردگی،تیسپر برای اولین بار به یک قرار واقعی رفت_با پسری به نام پاتریک ولیسون.اگر قدبلندی و برنزگی و خوشتیپی قیافه داشت،ان پَت بود.او سال اخر دبیرستان بود.یک دانش اموز اجتماعی و برجسته. ولی هرچقدر هم که زیبا بود و خوب فوتبال امریکایی بازی میکرد،تیسپر به این موضوع که او چقدر به طرز وحشتناکی میتوانست خسته کننده باشد،توجه نکرده بود.

تیسپر اه کشید و بخار از دهانش خارج شد.میتوانست طعم درخت جوز را روی زبانش حس کند.پاتریک حواسش به موبایلش بود. و یکی از ابروهایش را بالا داده بود.

تیسپر گفت "هیچی،" و شصتش را روی دسته لیوانش کوبید.انها به ندرت با هم حرف میزدند.قبل از انکه پاتریک به صفحه موبایلش بچسبد فقط سلام احوال پرسی کردند.

این چیزی بود که به خاطرش تیسپر عاشق جیلین بود. جیلین به این چیزها ذره ای اهمیت نمیداد. واقعیت، پوشش او و توجه، حرفه اش بود.

او به جیلین از چهارده سالگی به بعد رمانتیک طور فکر نکرد.و جیلین مکس ول کوچک مشتش را به کمد دانش اموزان پسر دیگر میکوبید.او نمیتوانست اصلا دعوا کند.ولی کسی جرات نداشت تیسپر را به خاطر پوشیدن سوتینی کتان زیر هیچ چیز محکوم کند.یا ارایشی که در ایینه کمدش به خود میمالید.جیلین همیشه اطمینان حاصل میکرد که یک ضربه به خود بزند_به اندازه ای درد بگیرد که ضربه پسرهای دیگر برایش قابل تحمل باشد.چطور یک پرنسس نمیتوانست عاشق چنین شوالیه درخشانی نشود.

تیسپر با این احساسات و افکار بزرگ شد.جیلین برای همیشه برایش مثل یک قهرمان خواهد بود.او چیزی بسیار بسیار مهم بود.

پاتریک فردی عالی بود،و مطمئنا این اولین قرارشان بود _ولی اگر این چیزی بود که عشق می نامیدند، پس تمام رمانهای عاشقانه ای که تیسپر خوانده بود،گزافه گویی ای بیش نبود.

چیزی توجه پاتریک را جلب کرد و بالاخره سرش را از موبایلش بیرون اورد و به بیرون پنجره کافه نگاه کرد "امکان نداره!به اون بِنتلی نگا کن!من هیچوقت قبلا یکی مثل این ندیده بودم"

تیسپر چشمانش را به سمت بدنه صیقلی،براق و فلزی ماشین لاکچری سیاه برگرداند.او درباره ماشینها چیزی نمیدانست.به ماشینها اهمیتی نمیداد.ولی هرکجا که شوی اتوموبیل رانی بود، پاتریک با کله پیدایش میشد. او شیک و خوب بود ولی حتما باید در این پانزده دقیقه دیدارشان، اولین چیزی که پارتیک به او میگفت این میشد؟ مثلا من قراره بدونم بِنتلی چیه؟

Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin