جیلین سوال داشت.سوالات زیادی داشت.به نظر میرسید اینکار مهم ترین نگرانی زندگی اش بود.
وقتی به یکی از انها پاسخ داده میشد،دو تا بیشتر برایش پیش میامد.زمانی که فکر میکرد موقعیت را بالاخره در دست گرفته است،چیز جدیدی اتفاق افتاده بود.چیزی مهم.اینبار،ایمانی بود.فلیکس از زمانی رفتنش، منفجر شده بود.همیشه مود بدی داشت ولی امشب چیزی در عصبانیتش متفاوت بود.جیلین میخواست از او همه چیز را بپرسد. از هر لحظه بیشتر احساس میکرد در تاریکی است.ولی فقط توانست کلمه "چی_"را قبل از انکه فلیکس برای شستن خون به طبقه بالا برود،ادا کند.
سوالی دیگر.
جیلین میخواست بداند که چرا وقتی تغییر میکنند،
خونی میشوند.او نیز خونریزی خواهد کرد؟ایا قرار است تبدیلش نیز به دردناکی ای که دیده میشود باشد؟اصلا قرار است تبدیل شود یا قرار است اینچ به اینچ، ذره به ذره دستش را بخورد؟ این اتفاق چه قدر طول میکشد؟او به کوانتین احتیاج داشت.به جواب نیاز داشت.
میخواست بداند چقدر طول میکشد که سیاهی دستش از بین برود؟ولی جیلین متوجه نشد در تمام ان مدتی که در اتاق نشیمن با بوی قوی سفید کننده و پارافین شمع های لیسا نشسته بود،تنها نبود
"اون امشب قرار نیس خونه باشه،"صدای لیلابث مثل ضربه ارامی به شانه اش،به جیلین برخورد کرد. مثل همیشه از ناکجا اباد پیدایش شده بود"شاید ترجیح بدی تو اتاق خودت بخوابی؟"
نا امیدی سینه جیلین را مانند سنگی سخت کرد. امیدوار بود وقتی کوانتین برمیگشت نگهاش دارد_از او درباره ایمانی بپرسد و درباره ماه بد.
جیلین پرسید. "تمام این مدت کجا غیبش میزنه؟"
لیلابث گفت "بعضی وقتا خونه، اخیرا میره بیرون دنبال مامورای اکتشاف بگرده"او درباره جواب دادن هر سوال دو دل بود،و وقتی جیلین دهانش را باز کرد تا سوال دیگری بپرسد که با گردگیرش اشاره کرد"برو بالا تو اتاقت و منم برات چای میارم"
جیلین خودش را از روی کاناپه بلند کرد و پاشنه هایش را روی کف چوبی کوبید.او در طول هفته گذشته به ندرت تکان خورده بود و تنهایی راه رفتن برایش غیرممکن به نظر میرسید.ماهیچه هایش برایش سنگینی میکردند_انگار حمل کردن انها روی استخوانهایش قوی ترش نمیکرد بلکه وزنشان،به زمین میزدش.سیاهی دستش تا ارنجش و ان طرف تر نیز رسیده بود.و دردی که کوانتین اخطارش را داده بود میخواست شروع شود.
اخرین باری که خودش را چک کرد،سه پوند بر وزنش اضافه شده بود ولی وزن جیلین هر ساعت درحال نوسان بود_نه هر روز.صبح یک پوند از قبل لاغرتر شده بود و بعد از ظهر چهار پوند اضافه میکرد.
هرچه که بود هنگام بالا رفتن از پله ها احساس میکرد لاغرتر شده است.مچ پایش ضعیف شده بود.تا الان لکه های خون از بین رفته بودند.انگار از همان اول هم انجا نبودند.
ESTÁS LEYENDO
Bad Moon[BxB](persian Translation){completed}
Hombres Lobo*بهترین داستان تخیلی سال ۲۰۱۸ *رتبه ۱ فیکشن گی *برنده جایزه بهترین داستان واتپد در سال ۲۰۱۹ در پس فرار از گرگ ها 'جیلین مکس ول' شیفته 'کوانتین برونکس' میشود و آن دو در کنار یکدیگر دیو درون قلب جیلین را آزاد می کنند . _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _...