fifty two

1.1K 260 118
                                        


و تو

برای همیشه

به ماه سفر کردی.

____________________________________________________
«هوسوک»

فضای بیمارستان این بار از همیشه گرفته تر بود . تک تک دیوار ها بوی مرگ و غم می داد .

راه رفتن تو چنین فضایی باعث می شد احساس خفگی کنم . قدم هامو بلند تر و سریع تر می کنم تا به اتاق هیومین برسم .

به اتاق دخترک دوست داشتنیم و کلاه بافتنی قرمز رنگش .

چند وقت شده بود ؟ یک هفته ، دو هفته یا سه هفته !

هر روز من با  اشتیاق برای دیدن دخترک رنج دیده ام شروع می شد و با خداحافظی های طولانی و دل کندن تموم می شد  .

در و به آرومی باز کردم و وارد اتاق گرم و پر نوری شدم که بخاطر وجود  گل های کوچک و رنگارنگ هیومین با تمام اتاق های دیگه بیمارستان فرق داشت : سلام خانوم زیبا.

گونه های دخترک خجالتی به سرعت به رنگ کلاه بافتنی بامزه اش در اومد :سلام هوسوک شی.

_چند هفته است روز و شب کنارتم و تو هنوز بهم می گی هوسوک شی ! چقدر سرسختی تو دختر .

دست هاشو بهم فشرد و اخمی به سمتم پرتاب کرد و صورتش رو به سمت گل هاش برگردوند .

_خیلی خب ، دیگه اذیتت نمی کنم . باهام قهر نکن .

بدون ذره ای توجه هنوز به غنچه های ریز رز سفید خیره بود .

لبخندی از این رفتارش روی لب هام نشست ، دخترک من خیلی ناز داشت .

_اگه می خوای قهر بمونی می رم به دکترت می گم از بیرون بردنت منصرف شدم ها.

سرش به سرعت به سمتم چرخید و نگاه براقش به چشم هام قفل شد : واقعا ... واقعا می خوای منو ببری بیرون ؟

لب هامو با ناراحتی ای ساختگی به پایین آویزون کردم: بله قرار بود برای یک ساعت ببرمت بیرون و بگردونمت ولی وقتی که شما با من  قهر باشی دیگه فایده ای نداره !

+دیگه قهر نیستم ، قول میدم .... قول میدم اذیتت نکنم حالا دیگه از بردنم منصرف نشو باشه؟

  رنگ التماسی که توی صداش مشهود بود باعث شد قلبم  این بار با ناراحتی بتپه : باشه حالا که قهر نیستی بلند شو و لباس هایی که برات آوردم رو بپوش تا یه گردش دو نفره ی  قشنگ داشته باشیم . به لباس هایی که روی میز کوچیک گوشه اتاق گذاشته بود اشاره کردم .

ذوق زده به سرع از روی تخت بلند شد و به سمت گوشه اتاق دوید .

دیدن نگاهش که با حسرت از پجره به بیرون دوخته می شد باعث شده بود که از دکترش بخوام برای یک ساعت هم که شده بیرون ببرمش .

وقتی بالاخره هیومین پوشیده شده با هودی سفید و کاپشن پفی قرمز رنگ از اتاق خارج شد لحظه ای با دیدن صورت معصوم و زیباش  دستپاچه شدم و نزدیک بود زمین بخورم .

[look like a Rose]Where stories live. Discover now