و توبرای همیشه
به ماه سفر کردی.
____________________________________________________
«هوسوک»فضای بیمارستان این بار از همیشه گرفته تر بود . تک تک دیوار ها بوی مرگ و غم می داد .
راه رفتن تو چنین فضایی باعث می شد احساس خفگی کنم . قدم هامو بلند تر و سریع تر می کنم تا به اتاق هیومین برسم .
به اتاق دخترک دوست داشتنیم و کلاه بافتنی قرمز رنگش .
چند وقت شده بود ؟ یک هفته ، دو هفته یا سه هفته !
هر روز من با اشتیاق برای دیدن دخترک رنج دیده ام شروع می شد و با خداحافظی های طولانی و دل کندن تموم می شد .
در و به آرومی باز کردم و وارد اتاق گرم و پر نوری شدم که بخاطر وجود گل های کوچک و رنگارنگ هیومین با تمام اتاق های دیگه بیمارستان فرق داشت : سلام خانوم زیبا.
گونه های دخترک خجالتی به سرعت به رنگ کلاه بافتنی بامزه اش در اومد :سلام هوسوک شی.
_چند هفته است روز و شب کنارتم و تو هنوز بهم می گی هوسوک شی ! چقدر سرسختی تو دختر .
دست هاشو بهم فشرد و اخمی به سمتم پرتاب کرد و صورتش رو به سمت گل هاش برگردوند .
_خیلی خب ، دیگه اذیتت نمی کنم . باهام قهر نکن .
بدون ذره ای توجه هنوز به غنچه های ریز رز سفید خیره بود .
لبخندی از این رفتارش روی لب هام نشست ، دخترک من خیلی ناز داشت .
_اگه می خوای قهر بمونی می رم به دکترت می گم از بیرون بردنت منصرف شدم ها.
سرش به سرعت به سمتم چرخید و نگاه براقش به چشم هام قفل شد : واقعا ... واقعا می خوای منو ببری بیرون ؟
لب هامو با ناراحتی ای ساختگی به پایین آویزون کردم: بله قرار بود برای یک ساعت ببرمت بیرون و بگردونمت ولی وقتی که شما با من قهر باشی دیگه فایده ای نداره !
+دیگه قهر نیستم ، قول میدم .... قول میدم اذیتت نکنم حالا دیگه از بردنم منصرف نشو باشه؟
رنگ التماسی که توی صداش مشهود بود باعث شد قلبم این بار با ناراحتی بتپه : باشه حالا که قهر نیستی بلند شو و لباس هایی که برات آوردم رو بپوش تا یه گردش دو نفره ی قشنگ داشته باشیم . به لباس هایی که روی میز کوچیک گوشه اتاق گذاشته بود اشاره کردم .
ذوق زده به سرع از روی تخت بلند شد و به سمت گوشه اتاق دوید .
دیدن نگاهش که با حسرت از پجره به بیرون دوخته می شد باعث شده بود که از دکترش بخوام برای یک ساعت هم که شده بیرون ببرمش .
وقتی بالاخره هیومین پوشیده شده با هودی سفید و کاپشن پفی قرمز رنگ از اتاق خارج شد لحظه ای با دیدن صورت معصوم و زیباش دستپاچه شدم و نزدیک بود زمین بخورم .

YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]