کاش مثل درخت کاج بودم نه چناری که با هر باد خم میشه ._____________________________________________________
«یونگی»
جونگوک هنوز هم سفت و سخت بهم چسبیده بود ، انگار که می خوام از دستش فرار کنم .
_جونگوکی. می خوای امروز برگردیم خونه ؟
سرم رو خم کردم تا صورتش رو ببینم .
+ببخشید که مسافرتت رو خراب کردم . با لب هایی که آویزون شده بود زمزمه کرد و چشم های گرد و قشنگش رو که حالا از ناراحتی برق می زدن ازم گرفت .
لب هامو به لب های ناراحتش رسوندم و بوسه های ریزی رو تقدیمش کردم ، چرا انقدر ناراحت بود ؟.
_تو سفرم رو خراب نکردی ، این بهترین سفری بود که تا به حال داشتم فقط حس می کنم اگه برگردیم خونه و کمی تنها باشیم بهتره .
وقتی میخواستم عقب برم لب هاش مثل شکارچی ای به سمتم حمله کردم و اجازه دور شدن ازش رو بهم نداد .
بعد از یک بوسه نفس گیر کمی دور شد : پس بیا هر چه زودتر برگردیم چون می خوام برای کل روز بغلت کنم و نذارم حتی یک قدمم ازم دور بشی و مطمئنا با وجود دوستات نمیشه .
_مردک زیاده خواه من از دیشب یک لحظه هم ازت دور نبودم حالا میخوای کل روز هم بهم بچسبی ؟! با شوخی شونه اش رو فشردم و گفتم .
+یونگی ! من در برابر تو زیاده خواهم . نمی تونی شکایتی داشته باشی .
_باشه شکایتی ندارم فقط بذار برم بهشون بگم که وسایلشونو جمع کنن .
+زود برگرد . چرخید و به روی شکمش خوابید .
از روی تحت بلند شدم و بعد از درست کردن پیراهنم که تمام دکمه هاش باز شده بود از اتاق خارج شدم .
خونه کاملا ساکت بود و این خیلی عجیب بود .
جین روی کاناپه روبه روی تلویزیون دراز کشیده بود و دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود ، خبری از هوسوک و تهیونگ هم نبود .
به ارومی روی نوک پا به سمت اتاق هوسوک رفتم تا بفهمم چرا این موقع از روز خوابیده ولی با اتاق خالی مواجه شدم . اینبار اروم در اتاق تهیونگ رو باز کردم تا ببینم اونم رفته بیرون یا خوابه ولی بجای یک نفر با دو نفر روبه رو شدم .
هوسوک کنار تهیونگ خواب بود و سر تهیونگ جایی بین شونه و گردنش غرق شده بود .
ابرو هام از میزان صمیمیتشون بالا پرید ، من کنار جونگوک ، داخل یک آپارتمان زندگی می کردم ، جونگوک هم نشانم بود، ولی داخل اتاق های جدا می خوابیدیم و این دوتا بعد از چند روز آشنایی اینجوری بهم چسبیده بودن.+یونگی داری چکار می کنی ؟
با شنیدن صدای جین از کنارم بالا پریدم : اه منو ترسوندی!
با تعجب نگاهم کرد ، به داخل اتاق اشاره کردم: این دوتا کی انقدر صمیمی شدن که بغل هم بخوابن ؟
سرشو چرخوند و به هوسوک و تهیونگ نگاه کرد و بعد شونه ای بالا انداخت : نمی دونم ، آممم باید باهات حرف بزنم .
متعجب نگاهش کردم : چیزی شده؟
+نه نه فقط چند لحظه بیا . دستم رو کشید و از پله ها پایین برد و روی مبل نشوند .
_خب؟!
+میخوام برگردم سئول .
_چی! با تعجب فریاد زدم.
+هیش داد نزن گفتم می خوام برگردم سئول.
_اما مگه برای فراموش کردن نامجون نیومده بودی به این زودی فراموشش کردی؟
+نه فراموشش نکردم فقط میخوام برگردم و بهش نشون بدم که چه کسی رو از دست داده .
لبخند شیطانی ای روی لب هام نقش بست : اینه ، از اولش باید این کار رو می کردی .
+سانمی گفته که بهم کمک می کنه تا دوباره برگردم دانشگاه خودمون ،تو هم بهم کمک می کنی تا جلوی نامجون بایستم؟
_معلومه که کمکت می کنم این دیکه سوال پرسیدن داره . این دختره سانمی زیادی داره اطرافت می پلکه مطمئنی قصدی نداره؟
+اره اون خودش دنبال هم نشانشه و فقط دوستمه .
_اگه اینطوره خوشحالم . بهتره بری وسایلت رو جمع کنی قراره امروز برگردیم .
+امروز ؟! چرا انقدر زود ؟ با تعجب پرسید.
_جونگوک یکمی ناراحته ، احساس می کنم اگه برگردیم و کمی کنارش باشم بهتر میشه نمی دونم چی شده هنوز نمی خواد باهام حرف بزنه .
+آ...آها . با صورتی که طور ناگهانی ناراحت شده بود گفت .
_چیزی شده که من ازش بی خبرم ؟ با نگرانی ای که زیر پوستم دویده بود پرسیدم .
+نه ..نه فقط من نمی تونم الان باهاتون برگردم باید بمونم و کارای انتقالی دوبارمو انجام بدم احتمالا خیلی قراره غرغر بشنوم . با خنده مصنوعی ای گفت و از روی مبل بلند شد .
_باشه .
امروز همه به طرز نگران کننده ای ناراحت بودن و این منو می ترسوند . اتفاقی افتاده بود که من بی خبر بودم .
_____________________________________________________
های بیبیز ( ͡°³ ͡°)
می دونم خیلی دیر شد ولی شما ببخشید منو باشه (இдஇ; )امیدوارم که تا اینجا از داستان راضی بوده باشید ಥ‿ಥ
و این که امیدوارم طولانی شدن داستان خستتون نکرده باشه چون واقعا نمی تونم کوتاهش کنم اونطوری باید خیلی چیز هارو حذف کنم .
و هنوز خیلی چیز ها هست که هنوز درست و حسابی بهشون رسیدگی نشده مثله رابطه نامجین و ویهوپ پس لطفا براش صبر کنید باشه؟(。♋‸♋。)نویسنده دوستون داره(♥´∀`)/
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]