forty six

1.1K 265 56
                                    


کاش مثل درخت کاج بودم  نه چناری که با هر باد خم میشه .

_____________________________________________________

«یونگی»

جونگوک هنوز هم سفت و سخت بهم چسبیده بود ، انگار که می خوام از دستش فرار کنم .

_جونگوکی. می خوای امروز برگردیم خونه ؟

سرم رو خم کردم تا صورتش رو ببینم .

+ببخشید که مسافرتت رو خراب کردم  . با لب هایی که آویزون شده بود زمزمه کرد و چشم های گرد و قشنگش رو که حالا از ناراحتی برق می زدن ازم گرفت .

لب هامو به لب های ناراحتش رسوندم و بوسه های ریزی رو تقدیمش کردم ، چرا انقدر ناراحت بود ؟.

_تو سفرم رو خراب نکردی ، این بهترین سفری بود که تا به حال داشتم فقط حس می کنم اگه برگردیم خونه و کمی تنها باشیم بهتره .

وقتی میخواستم عقب برم  لب هاش مثل شکارچی ای به سمتم حمله کردم و اجازه دور شدن ازش رو بهم نداد .

بعد از یک بوسه نفس گیر کمی دور شد : پس بیا هر چه زودتر برگردیم چون می خوام برای کل روز بغلت کنم و نذارم حتی یک قدمم ازم دور بشی و مطمئنا با وجود دوستات نمیشه .

_مردک زیاده خواه من از دیشب یک لحظه هم ازت دور نبودم  حالا میخوای کل روز هم بهم بچسبی ؟! با شوخی شونه اش رو فشردم و گفتم .

+یونگی ! من در برابر تو زیاده خواهم . نمی تونی شکایتی داشته باشی .

_باشه  شکایتی ندارم فقط بذار برم بهشون بگم که وسایلشونو جمع کنن .

+زود برگرد . چرخید و به روی شکمش خوابید .

از روی تحت بلند شدم و بعد از درست کردن پیراهنم که تمام دکمه هاش باز شده بود از اتاق خارج شدم .

خونه کاملا ساکت بود و این خیلی عجیب بود .

جین روی کاناپه روبه روی تلویزیون دراز کشیده بود و دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود ، خبری از هوسوک و تهیونگ هم نبود .

به ارومی روی نوک پا به سمت اتاق هوسوک رفتم تا بفهمم چرا این موقع از روز خوابیده ولی با اتاق خالی مواجه شدم .  اینبار اروم در اتاق تهیونگ رو باز کردم تا ببینم اونم رفته بیرون یا خوابه ولی بجای یک نفر با دو نفر روبه رو شدم .

هوسوک کنار تهیونگ خواب بود و سر تهیونگ جایی بین شونه و گردنش غرق شده بود .
ابرو هام از میزان صمیمیتشون بالا پرید ، من کنار جونگوک ، داخل یک آپارتمان زندگی می کردم ، جونگوک هم نشانم بود، ولی داخل اتاق های جدا می خوابیدیم و این دوتا بعد از چند روز آشنایی اینجوری بهم چسبیده بودن.

+یونگی داری چکار می کنی ؟

با شنیدن صدای جین از کنارم بالا پریدم : اه منو ترسوندی!

با تعجب نگاهم کرد ، به داخل اتاق اشاره کردم: این دوتا کی انقدر صمیمی شدن که بغل هم بخوابن ؟

سرشو چرخوند و به هوسوک و تهیونگ نگاه کرد و بعد شونه ای بالا انداخت : نمی دونم ، آممم باید باهات حرف بزنم .

متعجب نگاهش کردم : چیزی شده؟

+نه نه فقط چند لحظه بیا . دستم رو کشید و از پله ها پایین برد و روی مبل نشوند .

_خب؟!

+میخوام برگردم سئول .

_چی! با تعجب فریاد زدم.

+هیش داد نزن گفتم می خوام برگردم سئول.

_اما مگه برای فراموش کردن نامجون نیومده بودی به این زودی فراموشش کردی؟

+نه فراموشش نکردم فقط میخوام برگردم و بهش نشون بدم که چه کسی رو از دست داده .

لبخند شیطانی ای روی لب هام نقش بست : اینه ، از اولش باید این کار رو می کردی .

+سانمی گفته که بهم کمک می کنه تا دوباره برگردم دانشگاه خودمون ،تو هم بهم کمک می کنی تا جلوی نامجون بایستم؟

_معلومه که کمکت می کنم این دیکه سوال پرسیدن داره . این دختره سانمی زیادی داره اطرافت می پلکه مطمئنی قصدی نداره؟

+اره اون خودش دنبال هم نشانشه و فقط دوستمه .

_اگه اینطوره خوشحالم . بهتره بری وسایلت رو جمع کنی قراره امروز برگردیم .

+امروز ؟! چرا انقدر زود ؟  با تعجب پرسید.

_جونگوک  یکمی ناراحته ، احساس می کنم اگه برگردیم و کمی کنارش باشم بهتر میشه نمی دونم چی شده هنوز نمی خواد باهام حرف بزنه .

+آ...آها . با صورتی که طور ناگهانی ناراحت شده بود گفت .

_چیزی شده که من ازش بی خبرم ؟  با نگرانی ای که زیر پوستم دویده بود پرسیدم .

+نه ..نه فقط من نمی تونم الان باهاتون برگردم باید بمونم و کارای انتقالی دوبارمو انجام بدم احتمالا خیلی قراره غرغر بشنوم .  با خنده مصنوعی ای گفت و از روی مبل بلند شد .

_باشه .

امروز همه به طرز نگران کننده ای ناراحت بودن و این منو می ترسوند . اتفاقی افتاده بود که من بی خبر بودم .

_____________________________________________________

های بیبیز ( ͡°³ ͡°)
می دونم خیلی دیر شد ولی شما ببخشید منو باشه (இдஇ; )

امیدوارم که تا اینجا از داستان راضی بوده باشید ಥ‿ಥ
و این که امیدوارم طولانی شدن داستان خستتون نکرده باشه چون واقعا نمی تونم کوتاهش کنم  اونطوری باید خیلی چیز هارو حذف کنم .
و هنوز خیلی چیز ها هست که هنوز درست و حسابی بهشون رسیدگی نشده مثله رابطه نامجین و ویهوپ پس لطفا براش صبر کنید باشه؟(。♋‸♋。)

نویسنده دوستون داره(♥´∀`)/

[look like a Rose]Where stories live. Discover now