تو برای من برون گرا ترین آدم جهانی ._____________________________________________________
با لمس هایی روی گونه ام از خواب پریدم ، چشم هامو به سختی باز کردم و گیج به روبه روم نگاه کردم.
+ صبح بخیر عزیزم . جونگوک در حالی که کنارم دراز کشیده بود و به آرومی گونه ام رو نوازش می کرد زمزمه کرد.
جونگوک داخل یک تخت با من دراز کشیده بود و درحال نوازش کردن صورتم بود ! هنوز کمی بخاطر خواب گیج بودم و قدرت پردازش و جواب دادن رو نداشتم : صبح بخیر !
صدام بخاطر تازه بیدار شدن گرفته و زمخت بود و باعث خجالتم شد . اون با اون صدای زیبا و بهشتیش بهم صبح بخیر گفته بود و صدای من...
+ببخشید اگه زود بیدارت کردم ، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم خیلی هیجان زده ام.
نگاهم رو اطراف اتاق برای فهمیدن ساعت چرخوندم و خب روشنایی کم و باد خنکی که از بین پرده ها رد می شد و اتاق رو نیمه روشن می کرد نشون دهنده این بود که هنوز برای بیدار شدن خیلی زود بود .
+اما خب یجورایی مشتاق بودم که طلوع آفتاب رو باهم تماشا کنیم و صبحانه بخوریم ، برای همین داخل بالکن میز صبحانه رو آماده کردم ، دوست داری که با من صبحانه بخوری ؟ لحن حرف زدنش انقدر گرم آروم بودم که سنگ هم ذوب می کرد چه برسه به منی که حساس و احساساتی بودم: باید صورتم رو بشورم .
+اوه اونجوری طلوع رو از دست می دیم ، بیا اول طلوع رو تماشا کنیم .
از زیر لحاف گرم و نرمم به بیرون خزیدم و کمی از سرمایی که انگشت های پام به محض برخورد با کف زمین احساس کرد لرزیدم.
+اینا رو بپوش ، اینجوری پاهات یخ میزنه . جونگوک به دمپایی هایی که کنار تخت بود اشاره کرد . قلبم از این توجهاتش گرم شد .
دمپایی ها رو پوشیدم و به سمت بالکن رفتم .
هوای تازه رو با دمی عمیق نفس کشیدم و به منظره زیبای روبه روم چشم دوختم.
آفتاب در حال بالا آومدن از پشت کوه ها بود صدای گنجشک ها داخل گوشم پخش می شد ، پرستو ها در حال پرواز کردن بین ابر ها بودند .
دست هایی دور کمرم حلقه شد و داخل آغوش گرمی فرو رفتم : خیلی زیباست نه؟ جونگوک چونه اش رو روی شونه ام گذاشت و زمزمه کرد .
_اوهوم ، خیلی زیباست. دست هام رو روی دست هاش گذاشتم و گفتم.
+می دونی ..تا به حال طلوع خورشید رو با کسی تماشا نکرده بودم ، تو اولین نفری .
_تو هم اولین منی . آروم و خجالت زده زمزمه کردم.
خورشید حالا کاملا بیرون اومده بود و نور طلایی رنگش رو به صورتمون می پاشید .
دهانم رو باز کردم تا چیزی بگم ولی لب هایی که روی گردنم نشست و عمیق و آروم بوسه زد باعث شد هیچ صدای از گلوم خارج نشه.+خوشحالم که وارد زندگیم شدی یونگی . روی گردنم زمزمه کرد.
با دیدن سکوتم خنده آرومی کرد و دوباره گفت : تا تو صورتت رو آب می زنی منم قهوه ها رو میریزم .
دست هاشو از دور کمرم باز کرد و اجازه داد باد سرد صبح جای گرمای دست هاش رو بگیره .
حالا دیگه می دونستم داشتن جئون جونگوک چه حسی داشت.
بی نظیر بود.
_____________________________________________________
آقا منم دلم خواست 😢
یکیم نیست بریم با هم طلوع خورشید و نگاه کنیم 😣
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]