thirty three

1.5K 343 110
                                    


تو برای من برون گرا ترین آدم جهانی .

_____________________________________________________

با لمس هایی روی گونه ام از خواب پریدم ، چشم هامو به سختی باز کردم و گیج به روبه روم نگاه کردم.

+ صبح بخیر عزیزم . جونگوک در حالی که کنارم دراز کشیده بود و به آرومی گونه ام رو نوازش می کرد زمزمه کرد.

جونگوک داخل یک تخت با من دراز کشیده بود و درحال نوازش کردن صورتم بود ! هنوز کمی بخاطر خواب گیج بودم و قدرت پردازش و جواب دادن رو نداشتم : صبح بخیر !

صدام بخاطر تازه بیدار شدن گرفته و زمخت بود و باعث خجالتم شد . اون با اون صدای زیبا و بهشتیش بهم صبح بخیر گفته بود و صدای من...

+ببخشید اگه زود بیدارت کردم ، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم خیلی هیجان زده ام.

نگاهم رو اطراف اتاق برای فهمیدن ساعت چرخوندم و خب روشنایی کم و باد خنکی که از بین پرده ها رد می شد و اتاق رو نیمه روشن می کرد نشون دهنده این بود که هنوز برای بیدار شدن خیلی زود بود .

+اما خب یجورایی مشتاق بودم که طلوع آفتاب رو باهم تماشا کنیم و صبحانه بخوریم ، برای همین داخل بالکن میز صبحانه رو آماده کردم ، دوست داری که با من صبحانه بخوری ؟ لحن حرف زدنش انقدر گرم آروم بودم که سنگ هم ذوب می کرد چه برسه به منی که حساس و احساساتی بودم: باید صورتم رو بشورم .

+اوه اونجوری طلوع رو از دست می دیم ، بیا اول طلوع رو تماشا کنیم .

از زیر لحاف گرم و نرمم به بیرون خزیدم و کمی از سرمایی که انگشت های پام به محض برخورد با کف زمین احساس کرد لرزیدم‌.

+اینا رو بپوش ، اینجوری پاهات یخ میزنه . جونگوک به دمپایی هایی که کنار تخت بود اشاره کرد . قلبم از این توجهاتش گرم شد .

دمپایی ها رو پوشیدم و به سمت بالکن رفتم .

هوای تازه رو با دمی عمیق نفس کشیدم و به منظره زیبای روبه روم چشم دوختم.

آفتاب در حال بالا آومدن از پشت کوه ها بود صدای گنجشک ها داخل گوشم پخش می شد ، پرستو ها در حال پرواز کردن بین ابر ها بودند .

دست  هایی دور کمرم حلقه شد و داخل آغوش گرمی فرو رفتم : خیلی زیباست نه؟ جونگوک چونه اش رو روی شونه ام گذاشت و زمزمه کرد .

_اوهوم ، خیلی زیباست.  دست هام رو روی دست هاش گذاشتم و گفتم.

+می دونی ..تا به حال طلوع خورشید رو با کسی تماشا نکرده بودم ، تو اولین نفری .

_تو هم اولین منی . آروم و خجالت زده زمزمه کردم.

خورشید حالا کاملا بیرون اومده بود و نور طلایی رنگش رو به صورتمون می پاشید .
دهانم رو باز کردم تا چیزی بگم ولی لب هایی که روی گردنم نشست و عمیق و آروم بوسه زد باعث شد هیچ صدای از گلوم خارج نشه.

+خوشحالم که وارد زندگیم شدی یونگی . روی گردنم زمزمه کرد.

با دیدن سکوتم خنده آرومی کرد و دوباره گفت : تا تو صورتت رو آب می زنی منم قهوه ها رو میریزم .

دست هاشو از دور کمرم باز کرد و اجازه داد باد سرد صبح جای گرمای دست هاش رو بگیره .

حالا دیگه می دونستم داشتن جئون جونگوک چه حسی داشت.

بی نظیر بود.

_____________________________________________________

آقا منم دلم خواست 😢
یکیم نیست بریم با هم طلوع خورشید و نگاه کنیم 😣

[look like a Rose]Where stories live. Discover now