هیچ چیز غمگین تر از بادکنکی که برای همیشه تنها تو آسمون رها شده نیست .باید منتظر لحظه ای که فشار در هم می پاشدش بمونه .
_____________________________________________________
«جین»
با فشار آرومی در رستوران رو باز کردم و وارد شدم ، از این که نامجون دوست دخترش رو همچین جاهایی میاره ناراحت شدم . یک بار توی قرار های دوستانه ای که داشتیم منو همچین جایی نبرده بود .
با چشم دنبال سانمی گشتم ، پشت میز کنار پنجره نشسته بود ، کلاه صورتی رنگی روی موهای بلوند کوتاهش گذاشته بود ، کت لی و هودی صورتی که پوشیده بود بهم فهموند که چرا انقدر اصرار داشت شلوار جین با هودی صورتی بپوشم دختره ی خبیث .
با دیدن من که نزدیک میز می شدم با خوشحالی دستش رو بالا اورد و تکون داد .
_سلام ! در حالی که پشت میز می نشستم گفتم .
+چرا انقدر دیر اومدی ، نیم ساعته اینجا نشستم ؟ با اخم مصنوعی ای نگاهم کرد.
+تو ترافیک مونده بودم ، هنوز نیومده ؟
شونه ای بالا انداخت و سرش رو به معنای نه تکون داد .
_اصلا مطمئنی میاد اینجا ؟ با اخمی که از استرس روی صورتم نشسته بود نگاهش کردم.
+اوه اروم باش بابا ، آره مطمئنم میاد اینجا چون دوست دخترش میز بغلی نشسته و .... خودش همین الان اومد تو .
با وحشت به سرعت به سمت ورودی رستوران برگشتم ، حق با اون بود نامجون بود . با همون استایل خیره کننده و مردونه اش ، ولی یک چیز متفاوت بود .
موهاش چرا نقره ای بود؟
اب دهانم داخل گلوم پرید و با صدای بلندی شروع به سرفه کردن کردم .
+جین ....جین حالت خوبه ؟
درحالی که روی میز خم شده بودم و صورتم به چوب سرد میز چسبیده بود سعی کردم نفس هامو منظم کنم .
+خوبی ؟ بگم برات اب بیارن ؟ اگه می دونستم انقدر شوکه میشی یکدفعه ای نمی گفتم .
نفس عمیقی کشیدم : آاه .... نیازی نیست فقط یکم تعجب کردم .
+ این دیگه یکم تعجب نبود ، نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی .
_بی خیال . کمی به سمتش خم شدم : نشست ؟
سرش رو به معنای تایید بالا و پایین کرد .
_متوجه ما که نشد ؟ با ترسی ناخودآگاه پشت سر هم سوال پرسیدم .
+جین ! آروم باش اینطوری تمام نقشه هامونو خراب می کنی .
نفس عمیقی کشیدم : باشه .
+خیلی خب ، تمام سعیتو کن . ما موفق می شیم . دست هاشو مشت کرده بالا آورد . لبخندی از این حرکتش روی صورتم نشست ، قطعا نقش بازی کردن با سانمی کار سختی نخواهد بود .
+آماده ای که بازی کردن رو شروع کنیم سوکجین. با لحن مرموز و خبیث پرسید .
دستمو بالا آوردم : بزن بریم .
سانمی لبخند بزرگی تحویلم داد و ماسک روی صورتش رو بالا کشید . خیلی عادی از پشت میز بلند شد و به بهانه دادن سفارش از کنار میز نامجون و دوست دخترش گذشت . درست تو لحظه ای که همه چیز خیلی عادی بود سانمی یکی از پاهاش رو به پاهای بلند نامجون گیر داد و با صدای بلندی روی زمین افتاد .
شوکه به چهره اش که از درد درهم شده بود نگاه کردم ، نیاز نبود انقدر محکم زمین بخوره .
با شنیدن صدای نامجون که پشت سر هم معذرت خواهی می کرد و از سانمی می خواست اگه مشکلی براش پیش اومده به بیمارستان برن به خودم اومدم و به سرعت از پشت میز بلند شدم ._سانمی ! صدام اونقدر بلند بود که به گوش نامجون برسه ، حس کردم که با شوک برگشت تا مطمئن بشه این صدای فریاد من بود یا نه .
به سرعت به سمت سانمی که داشت چشمک میزد رفتم و کنارش روی زمین نشستم : حالت خوبه عزیزم ؟
+خوبم ، چیزی نشد . در حالی که کمی بلند می شد جواب داد .
با اخم به سمت نامجون که با چشم های بیرون زده بهم خیره بود برگشتم : معلومه داری چه غلطی می کنی !.
توی صورتش فریاد زدم . می تونستم ببینم که چقدر از دیدن من و سانمی کنار هم شوکه شده . حتما با خودش فکر می کرده چون عاشقشم بی خیالش نمی شم .
خب یجورایی درست هم فکر کرده بود ، من بیخیالش
نمی شم ولی قرار نیست که بهش آسون بگیرم .+من....من کار....
_ازت نخواستم توضیح بدی ، سانمی عزیزم می تونی راه بری؟
سانمی با چشم هایی که فقط خودم می تونستم برق خبیثانه اش رو ببینم ، نگاهم کرد و سرش رو به معنای نه تکون داد . خم شدم و دست هامو زیر کمر و ران هاش بردم و در یک حرکت بالا کشیدمش . قبل از این که به سمت خارج رستوران راه بیفتم نگاه دیگه ای به نامجون که همون طور خشک شده به ما نگاه می کرد انداختم و چشم غره ای تقدیمش کردم .
این آخرش نبود کیم نامجون .
_____________________________________________________
سلام کیوتی ها ( ͡°³ ͡°)
یه چند روزه شروع کردم دارم اتک آن تایتان رو میبینم اصلا نمی تونم از پای لپ تاپ بلند شم ، همین که چشم هام سرجاشه باید خدا رو شکر کنم 😅
خلاصه دیدم خیلی وقته پارت نذاشتم بلاخره بیخیال شدم و یه ذره به خودم استراحت دادم .منتظر کامنت های بی نظیرتون هستم 💙
![](https://img.wattpad.com/cover/228475601-288-k684941.jpg)
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]