یکسری اتفاق وجود داره که وقتی میفته هیچ چاره ای جز عادت کردن بهش رو برات نمی ذاره.
عادت کردن به این که هروز وقتی از کنار آشناهات رد میشی دستت رو بگیرن و بعد از دیدن نشانت با سوال های مثل ، هم نشانت رو پیدا کردی ، نشان داشتن چه حسی داره ، می خوای بهت برای پیدا کردن نیمه ات کمک کنم و.....
این جور اتفاقات چاره ای جز عادت کردن و بیخیال شدن ندارن.زمانی که هجده ساله شدم و بالاخره بعد از کشمکش فراوان و خودرگیری روحی روانی نشانم ظاهر شد همه چیز اطرافم رنگ باخت ، انگار تمام اون استرس و هیجان ها بی حسم کرده بود .
برام مهم نبود که مدام ازم می پرسیدند که اون فرد رو ملاقات کردی یا نه ، برای دیدنش استرس داری ؟ و.. !
تنها رنگ زندگی من این روزها پیدا کردن نت ها و ساختن قطعه هایی بود که برام حکم آرامبخش رو داشتن .
تنها دو هفته بعد از تولد هجده سالگیم فرمی بهمون دادن که تنها یک هفته وقت داشتیم تا پرش کنیم . یادم میاد اون روز ها بی هیچ هدف و انگیزه ای زندگی میکردم و هیچ ایده ای راجب شغلی که میخوام داشته باشم و دانشگاهی که میخوام برم نداشتم . تنها چیزی که میدونستم این بود که میتونستم خیلی خوب بسکتبال بازی و کنم و آهنگ هایی که داخل ذهنم می ساختم جالب بودند . دونستن این توانایی ها هیچ کمکی به من نمیکرد .تنها یک روز بعد از گرفتن فرم تمام بچه ها با فرم های پر شده به مدرسه اومدند همه یک رویایی داشتند حتی بهترین دوست هام . جین آرزو داشت که بازیگر بشه و هوسوک علاقه شدیدی به رقص داشت و میخواست در آینده رقص تدریس کنه . سه روز بعد تنها کسی که هنوز فرمی تحویل نداده بود من بودم برای همین از طرف معاون پیش مشاور مدرسه رفتم .
اولش ازم دلیل خواست که چرا برای انجام دادن چیزی به این کوچیکی انقدر معطل میکنی .اما وقتی که بهش گفتم که هیچ رویا و آرزویی ندارم لبخندی زد و بهترین حرف هایی که تا به حال شنیدم رو بهم زد . بهم گفت که نیازی نیست که حتما در آرزوی چیزی باشم و یا رویایی داشته باشم فقط کافیه که به چیزی که علاقه دارم فکر کنم و همون کار رو ادامه بدم ، وقتی بهش راجب علاقه هام گفتم انتظار داشتم بخنده و دستم بندازه ، یادمه اون زمان فکر میکردم که همه آدم بزرگا مثل هم هستن و کار های هنری رو دخترونه و مسخره میدونن و معتقدن که از این چیز ها پولی در نمیاد ، اما وقتی مشاور حرف هامو شنید نه تنها نخندید بلکه گفت که اشکالی نداره که متفاوت باشی همه که نباید دکتر و مهندس باشن . یک نفری هم باید باشه که چیزی بسازه که موجب ارامش دکتر ، مهندس ها بشه فقط علاقه ات رو دنبال کن . و من الان اینجا هستم ، بعد از دوسال و پنج ماه داخل دانشگاه هنر موسیقی و آهنگسازی میخونم .
جالب اینجاست که هوسوک و جین اینجا هم دست از سرم برنداشتن و هر سه با هم برای داشگاه هنر سئول ازمون دادیم و هر سه هم همونجا قبول شدیم .البته از دست جین کمی ناراحت بودم ، چون محض رضای خدا اون سه سال تمام از ما پنهون کرده بود که نشان داره و مطمئنا اگه اتفاقی وقتی از حمام در اومده بود وارد اتاقش نمیشدم و اون طرح لعنتی رو نمیدیدم باز هم پنهان میکرد . کمی بهش حق میدادم که اون همه مدت نشانش رو از همه پنهان کنه ، من هم اگه نیمه ام دوست بچگیم بود که از قضا خیلی صاف هم بود نشان داشتنم رو پنهان می کردم.
هوسوک هم که طبق معمول در به در دنبال زن آینده اش میگشت و با هر دختری که میدید سر قرار میرفت .~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
آیم بک ⊙▽⊙
خب بالاخره داستان اصلی شروع شد. بازم امیدوارم که تا اینجا خوشتون اومده باشه . ʘ‿ʘ
و تا آخرش کنارم باشید .ووت و کامنت فراموش نشه .
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]