بعضی واقعیت ها خیلی دردناک اند .
حتی دردناک تر از برخورد یه ماشین به بدنت .
_____________________________________________________
«یونگی»
بدون روشن کردن هیچ لامپی روی تخت دراز کشیده بودم حتی نمی دونستم ساعت چنده ، فقط با تاریک شدن تدریجی اتاق فهمیدم که شب شده .
جونگوک هنوز برنگشته بود ، دو روز از آخرین باری که با هم حرف زده بودیم می گذشت و یک هفته از آخرین باری که دیده بودمش .
احساس معلق بودن داشتم با این تفاوت که پاهام با طنابی به زمین بسته شده بود ، نه می تونستم بالا برم نه پایین .
هیچ خبری از هوسوک و جین هم نداشتم ، اونقدر توی بدبختی خودم دست پا زده بودم که دیگه تحمل شنیدن ناراحتی اونها رو نداشتم . یجورایی نا امید کننده بود که انقد ضعیفم .
با شنیدن صدای کشیده شدن چیزی روی زمین از فکر و خیال خارج شدم و با وحشت روی تخت نشستم .
چه کوفتی داشت اتفاق می افتاد !
با استرس به اطرافم برای پیدا کردن وسیله ای که بتونم باهاش از خودم محافظت کنم نگاه کردم . چجوری وارد خونه شده بودن؟!
به آرومی در حالی سعی می کردم هیچ صدایی تولید نکنم از روی تخت پایین اومدم و با نا امیدی از پیدا نکردن چیز محکمی گلدون شیشه ای روی عسلی کنار تخت رو برداشتم .
قبل از این که فرصت کنم قدمی بردارم در اتاق با صدای تیکی باز شد و قامت بلندی بین چارچوب قرار گرفت .
بوی عطری گرمی که داخل بینیم پیچید آشنا بود ، خیلی خیلی آشنا .
_جونگوک ! صدام بی نفس از حنجره ام بیرون اومد .
+یونگی .
نفهمیدم چطور گلدون از دستم ول شد حتی نفهمیدم چطور به سمت قامت بلندی که توی تاریکی ایستاده بود رفتم .
جونگوک برگشته بود .
دست هام رو به سرعت دور کمرش حلقه کردم و سرمو داخل گردنش فرو بردم تا راحت تر عطری رو که معتادش بودم نفس بکشم .
+دلم برات تنگ شده بود ، لعنت دلم خیلی برات تنگ شده بود . جونگوک در حالی که محکم منو به خودش می فشرد زمزمه کرد .
_داشتم می مردم . چرا انقدر طولش دادی ، داشتم از دوریت می مردم .
جونگوک بدون این که جوابی به حرفم بده دست هاش رو توی تاریکی از روی بدنم بالا کشید و صورتم رو بین دست هاش گرفت .
چند ثانیه زمان برد تا متوجه بشم دارم به دیوار فشرده میشم و به سختی بوسیده می شدم .
دست هامو بالا بردم و دور گردن جونگوک حلقه کردم در حالی که به خودم نزدیک ترش می کردم بین بوسه زمزمه کردم: دلم خیلی برات تنگ شده بود گوکی .
و بعد سخت تر بوسیده شدم.
****
نمی تونستم نگاهم رو از جونگوک بگیرم . موهاش بلند تر شده بود شرابی موهاش کمی کمرنگ شده بود . صورتش کمی لاغر تر و چشم هاش خسته شده بودند. با این خسته و داغون به نظر می رسید اما زیبا ترین چیز برای چشم های من بود ، اونقدر که از نگاه کردن بهش خسته نمی شدم
_خیلی سخت بود ؟ خیلی خسته به نظر می رسی . در حالی که موهای بلندش رو نوازش می کردم پرسیدم .
+مثل همیشه بود ، تنها چیزی که منو خسته کرد دوری از تو بود . دفعه بعد تو رو هم با خودم می برم نمی تونم دوریتو تحمل کنم .
قلبم به پایین سقوط کرد .
_جونگوک .
در حالی که صورتش رو به شکمم فشار می داد هومی کرد : ممکنه .... ممکنه که یروز خوانندگی رو بذاری کنار و مشغول یه کار دیگه بشی ؟
صورتش رو کج کرد و از شکمم فاصله گرفت : هیچ کار دیگه نیست که بخوام انجام بدم ، نمی خوام هیچ وقت خوانندگی رو کنار بذارم ... شاید .... شاید ده سال یا پونزده سال بعد که دیگه برای آیدل بودن خیلی پیر شدم از گروه بیام بیرون و بیخیال رقصیدن بشم و فقط برای خودم آهنگ بیرون بدم ولی چیزی که ازش مطمئنم اینه که هیچ وقت خوانندگی رو کنار نمی ذارم .
نفسم با لرزش داخل سینه ام حبس شد .وجود من رویای جونگوک رو نابود می کرد .
چکار باید می کردم ؟
_____________________________________________________
سلام سوییتی ها♡
بالاخره برگشتم با پارتی جدید ، می دونم دیر شد ولی بالاخره اومدم ، خب یجورایی قفل کرده بودم هیچی به ذهنم نمی رسید با این که بیکار بودم ولی دستم به نوشتن نمی رفت هوووف 😞
یچیزی رو روشن کنم 💡 قرار نیست یونگی بلیط بگیره و بدون این که به جونگوک بگه ترکش کنه و هر ردی از خودش رو پاک کنه چون فکر می کنه این کار به نفع جونگوکه و بعدش سه سال بگذره و اینا یجایی همو اتفاقی ببینن و جونگوک بگیره ولش نکنه در کل این اتفاقا قرار نیست بیفته پس از ادامه فیک نا امید نشید 😉
قول می دم از این به بعد تند تند پارت بذارم قوللل😒
YOU ARE READING
[look like a Rose]
Fanfiction[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flower in my heart]