part ten

1.6K 416 50
                                    


همه چیز وقتی تموم میشه که تسلیم بشی!

______________________________________________

«جین»

+دوستت دیوونه اس !

با تعجب سرمو بالا آوردم و به نامجون نگاه کردم:چی؟!

+میگم دوستت دیوونه اس ، وقت کردی ببرش پیش دکتر.

_کیم نامجون داری درباره کی حرف میزنی؟ با خشم گفتم.

+مین یونگی . چطور باهاش دوستی ، چطور تحملش میکنی خیلی غیر قابل تحمله...

_نامجون حد خودتو بدون. دلیل نمیشه چون از بچگی میشناسمت بهت توهین نکنم پس خودت دهنت رو ببند و چیزی راجب دوستای من نگو .

+آها چطور دوست شما میتونه هرچی دلش خواست به من بگه ولی من نمیتونم .!

_اره تو نمیتونی اون حق هر کاری رو داره حتی میتونه بزنتت .

+ هه انگار اونو به من ترجیح میدی ، اوه شاید رابطه بیش تر از دوستی با هم دارید ؟

_باورم نمیشه که داری این حرف ها رو به من می زنی ، ولی حالا که اینطور فکر میکنی بزار منم طبق فکر تو عمل کنم . میدونی من یونگی رو ترجیح میدم چون اون هیچ وقت بخاطر چیز های کوچیک و بی ارزش دوستیمونو خراب نمی کنه . وسط قرار های دوستانمون ول نمیکنه بره سراغ دوست دخترش . من ترجیحش میدم و میدونی من خیلی خوشحال می شدم که با هم رابطه ای دیگه ای هم داشتیم ولی این اتفاق امکان پذیر نیست چون  ما نیمه هم نیستیم.
با فریاد تمام حرف هایی که روی دلم انبار  شده بود رو توی صورتش کوبیدم . چطور می تونست وقتی من دیوانه وار دوسش داشتم و داشتم ذره ذره آب میشدم بهم بگه که با دوست صمیمیت رابطه داری! درسته من همیشه یونگی رو دوست داشتم ولی نه اونجوری که نامجونو دوست دارم . بعضی وقتا آرزو میکردم که کاش یونگی بجای نامجون بود .

مطمئنا  با اون همه چیز آسون تر میشد.

****

دو ساعت و پنجاه و پنج دقیقه بود که یونگی باید خونه می بود و نبود.از نگرانی در حال گریه کردن بودم تا الان ده بار با موبایلش تماس گرفته بودم و بعد ده و یازده بوق قطع کرده بودم.
تا به حال سابقه نداشته که یونگی انقدر دیر به خونه برگرده . برای بار یازدهم شماره اش رو گرفتم .
بعد پنج بوق بالاخره تماس برقرار شد :الو ... الو یونگی صدامو میشنوی کجایی داشتم از نگرانی می مردم  چرا خبر نمی دی که دیر میای انقدر نگرانت نشم!؟ با فریاد و بغض گفتم.

+ببخشید شما صاحب این گوشی رو میشناسید؟صدای غریبه ای گفت .

_تو دیگه کی هستی موبایل یونگی دست تو چکار میکنه ؟ با ترس و تعجب پرسیدم.

+من داخل اتوبوس کنارش نشسته بودم که موبایلش افتاد خواستم بهش پس بدم که سریع از اتوبوس خارج شد و رفت اگه امکانش هست لطفا بیاید و گوشی رو بگیرید.

در حالی که صدام اروم می شد زمزمه کردم : باشه لطفا آدرسو بفرست. و تماس رو قطع کردم.

میدونستم این حسی که داشتم اشتباه نبود اما چه اتفاقی افتاده که یونگی ای که هیچ وقت موبایلشو دست من هم نمی ده اون رو پیش یک غریبه جا گذاشته؟

______________________________________________

من خیلی خوش قولم نه؟!😂

نمیدونم اون سی نفری که میخونن می رن فیک دوست دارن یا نه !نه ووت می دن! نه کامنت میزارن! نه میدونم خوششون میاد یا بدشون میاد !
واقعا سخته ووت دادن درکتون میکنم این که انگشتتو حرکت بدی خیلی سخته😓
پارتای بعدی هم آمادست بعد ۱۶ووت آپ میشه

[look like a Rose]Where stories live. Discover now